ملاقات مایک با دایکز!
تازه شاممان را تمام کرده بودیم که اولین زنگش را زد. خواهر کوچکترم بود. او معمولا درباره زندگی خصوصیاش به ما نمیگفت اما آن شب با لحنی نجواگونه از ما کمک میخواست. قبل از اینکه حرفش را تمام کند، صدای دوستپسرش، مایک را شنیدم که ازش میخواست گوشی را بگذارد. بعد از تلفنش، من و سو در مورد اینکه به آپارتمان او برویم و یا فعلا منتظر بمانیم، باهم گفتوگو کردیم. مایک مشکل اعتیاد به الکل داشت و مثل بسیاری از افراد با مشکل مشابه، وقتی مقدار کافی از الکل، ترس او را از بین میبُرد، بدرفتاری میکرد. تا اینکه تلفن دوباره زنگ خورد. صدا ضعیفتر از قبل بود: نه از ترس اینکه مایک بشنود، بلکه به این خاطر که مایک میخواسته خفهاش کند و تارهای صوتیاش آسیب دیده بود. صدای گریه سه بچه کوچک او از پشت میآمد.
گفتم «یکچیزهایی پشت درِ خانه بگذار تا مایک نتونه دوباره بیاد تو. ما داریم میآییم.»
من و سو به خانهاش رفتیم و دیدیم خانه بهم ریخته. خانه سیس را که همیشه تمیز و مرتب بود، انگار توفانی شدید زیرورو کرده بود.
تا پرسیدم «بچهها کجا هستند؟» سه تا سر کوچولو از پشت کاناپهی واژگون پیدایشان شد. آنها آن پشت قایم شده بودند.
ــ سلام خاله جودی. سلام خاله سو.
نفس راحتی که آنها کشیدند، خشم ما را شعلهور کرد.
دیگه جوش آورده بودم. پرسیدم «مایک کجاست؟ این قضیه دیگه زیادی طول کشیده.»
سو جواب داد: «حتماً تو یکی از نوشگاهها.»
سرمان را تکان دادیم و بهش یک راکت بیسبال دادیم که اگر او برگشت بتواند از خودش دفاع کند.
من و سو شروع به گشتن در پارکینگ نوشگاههای اطراف کردیم. داشتیم راههایی را بررسی میکردیم که بشود جلو مایک را گرفت و به این دیوانگیهای او خاتمه داد؛ اما میدانستیم که آدم الکلی بهسختی میتواند منطقی باشد. به این نتیجه رسیدیم که باید خودمان را برای هر پیشامدی آماده کنیم. بهعنوان نسلی بار آمده از الکلیها میدانستیم که خشونت، تنها یک چشمه از اثرات لیکور هست.
در پارکینگ نوشگاه بعدی، چشممان به وانت مایک افتاد. آدرنالین شروع به ترشح از همه غدد من کرده بود. داشتیم بحث میکردیم که چگونه وانت او را از کار بیندازیم که نتواند قبل از اینکه باهاش حرف بزنیم، از آنجا برود. اولش گفتیم که درپوش دلکوی ماشین را برداریم؛ اما این کار عملی نبود. او کاپوت ماشین را قفل و زنجیر کرده بود. (خوب، این چه چیزی را در مورد مایک برای شما روشن میکنه؟)
نقشه دیگر این بود که ماشینش را پنچر کنیم.
سو بدون اینکه انتظار جواب داشته باشد، از من پرسید: «چاقوی جیبیات همراهت هست؟»
چاقوی من مثل کارتبانکی من هست؛ خانه را بدون آن ترک نمیکنم. سو چمباتمه زد و تیغه چاقو را تا دسته در تایر فرو برد. من نمیدانستم در چنین مواقعی تایر میترکد یا چی، اما بادِ آنچنان بهآرامی خالی شد که تصمیم گرفتیم تایر دیگرش را هم پنچر کنیم.
«لاستیک را چنان تا ته دریدم که دیگه قابل تعمیر هم نباشه»، سو توضیح داد.
چه خوش روِش. “چه سان میپرستمت، بانوی من؟ به هر روش ممکن… “[۱]
بعد ما از شیشه در جلویی نوشگاه، داخل را دید زدیم و فوراً متوجه مایک شدیم که در قسمت ورودی، داشت با تلفن عمومی صحبت میکرد. وقتی سو در را باز کرد، شنیدیم که داشت سر خواهرم داد میزد و تهدید میکرد که او و بچهها را دوباره اذیت خواهد کرد!
بعدازآن، دیگر شبیه تماشای یک فیلم تخیلی بود. سو، چنانچه گویی صحنهای را با حرکت آهسته نشان میدهی، ورودی را با سه قدم بلند طی کرد. بازوانش بالا کشیده شد و با هر دو دست گلوی مایک را گرفت. گوشی تلفن از دست مایک افتاد و مثل پاندول عقب و جلو رفت. بدون آنکه دستانش را از گردنش بکشد، سرش را محکم به پنجره شیشهای کوبید. با هر کوبش میپرسید: «هان، چه حالی داره؟ خوشت میاد؟»، «خوشت میاد؟ هان!» زبان مایک از حلقش بیرون افتاده بود و کم مانده بود به چانهاش برسد. چشمانش مثل دو توپ بیلیارد از حدقه درآمده بود. ولش هم نمیکرد. در تمام سالهایی که ما باهم بودیم هیچوقت خواهرم را چنین ندیده بودم.
پیش خود گفتم، وای خدای من، داره میکشدش.
نقشه این بود که من بیرون وایستم، اما نمیتوانستم بگذارم خواهرم به خاطر او به دردسر بیافتد. وقتی دستان او را از دور گردن مایک باز کردم، مایک بهسختی قادر به ایستادن بود. تکان میخورد و دنبال یک صندلی میگشت که رویش بنشیند. انگارنهانگار که اتفاقی افتاده، همپیالههایش به نوشیدن ادامه میدادند. از طرفی، زن مسئول نوشگاه هم بیرون آمده بود و سرِ ما داد میزد که «به پلیس خبر دادم.» من بهش توضیح دادم که قضیه از چه قرار هست؛ اما او توجهی نکرد و به در اشاره کرد و گفت: «بیرون. همینالان.»
در این اثنا مایک فرصت کرد تا نفسی بکشد و کلهخرابی خاص عرقخوریاش را بازیابد و تهدیدهایش را از سرگیرد. کم مانده بود کشته شود و هنوز هم از رو نمیرفت.
بدون اینکه فکر کنم، جلو رفتم و انگشت سبابهام در جناغ سینهاش فرو بردم و گفتم: «دیگه اون روزهایی که باعث عذاب خواهرم و بچههایش بشوی، گذشت. همینالان قلب صاحبمردهات را از سینهات بیرون میکشم.»
آنطور که صورتش یخ کرد، باید فکر کرده باشد که انگشتم تیغهی چاقو است. باید زن مسئول نوشگاه هم همین فکر را کرده باشد که فریاد زد: «پلیسها تو راهاند! همینالان میرسند!»
واقعا هم همینطور بود؛ صدای خفیف آژیر پلیس را از دور شنیدیم. گفتم: «وقتشه که برویم.» ما از نوشگاه درآمدیم و بهطرف ماشین دویدیم. ما که از پارکینگ بیرون میکشیدیم، آنها تو آمدند و سرِ جای قبلی ما پارک کردند. احتمالا آنها متوجه ما شده بودند، اما یکلحظه هم فکر نکرده بودند که دو تا زن ممکن است اهل دعوا و مرافعه باشند. باید عجله میکردند تا جلوی آدمهای قلدری را که مردی را توی نوشگاه میزدند بگیرند!
شب درحالیکه ما حادثهی توی نوشگاه را مرور میکردیم، مایک تماس گرفت.
به او گفتم: «بیا وسایلت رو بردار و این خانه را ترک کن.» او هم این کار را کرد.
متأسفانه این پایان ماجرا نبود. او شش ماه بعد پیدایش شد. به خواهرم اصرار کرده بود که بگذارد پیش آنها بماند. تنها کاری که سیس کرد، این بود که به ما زنگ بزند. من و سو عرض چند دقیقه سررسیدیم. یکبار دیگر او و وسایلش را به بیرون اسکورت کردیم. من که دم درِ باز ایستاده بودم تا مطمئن شوم که او آنجا را ترک میکند، دیدم که او باد به غبغب انداخته، سوار وانتش شد و تفنگ شکاری کالیبر ۱۲ اش را از جایش بیرون کشید و روی صندلی گذاشت. میخواست با این کار به من چیزی بفهماند یا به خواهرم؟ فرقی نمیکرد. بههرحال من سرِ جایم ایستادم، و پیش خود حساب کردم اگر بخواهد شلیک کند فوراً خودم را داخل خانه میاندازم.
مایهی خوشبختی همه ما بود که مایک آنجا را ترک کرد و دیگر هم بازنگشت. او بالاخره فهمید که این بار با مرکز نظارت بر سوء رفتار دایکز طرف خواهد شد. کافی است آنها درخواست کمک زنی را بشنوند که به مخمصه افتاده و فوراً سر برسند.
جودیت کی. ویدرو نویسنده و داستانپرداز فمینیست آمریکایی، برنده مسابقه ادبی یادبود آودر لرد به سال ۱۹۹۴ است. او همچنین از رؤسا و بنیانگذاران مرکز نظارت بر سوء رفتار دایکز است که در همه ایالتهای سراسر امریکا شعبه دارد.
[۱] مطلع شعری از الیزابت بَرت برانینگ که “بانوی من” را نویسنده به آن افزوده [م]