این زن
سوخت
برید
ریخت
شکست
سوخت
برید
ریخت
شکست
باز در تنگنای پختن و رُفتن،
دلی فرسود
که دیگر
خندهی کودک چند بار باید
تا بگشاید دلش را
تا خنده زند به رویش
هر دست ِ نوازش
زمخت در نظرش،
شتاب در وجودش
تا یک دریا شستن
تا پیوستهی رفو
و سیر کردن دنیا را
بلکه پایانی …
و ناگاه
تارهای سفید را هر یک آونگی
که جرنگ آن خستگی
و خود شکسته شد
و خود وصله شد
این زن