پوشه
و پوشه حیکایههایم که نیست.
و پوشه ترجمههایم ….
….
و پروندهام که هی چاقتر شده است،
و من لاغرتر
و دریاچه کمآبتر
و آبرویم به آب او بستهتر!
….
و پوشه شعرهایم که نیست.
و پرنده پوش میدهد پرهایش را
که هوا میرود که سرد شود.
اما من روپوش نمیپوشم، تا در خانه بمانم،
که گروست برای به خانه آمدنم!
و پوشه حیکایه۱هایم که نیست.
و پوشه ترجمههایم ….
….
و پروندهام که هی چاقتر شده است،
و من لاغرتر
و دریاچه کمآبتر
و آبرویم به آب او بستهتر!
….
و پوشه شعرهایم که نیست.
و پرنده پوش میدهد پرهایش را
که هوا میرود که سرد شود.
اما من روپوش نمیپوشم، تا در خانه بمانم،
که گروست برای به خانه آمدنم!
مگر برای دیدن مادرم که هست؛
اما حواسش دیگر که نیست،
که نام دخترش درررررررررج شد
در آن جایی که مَجازی بود
و نامُجازش میخواندند
و خود حقیقیاش در آن نامُجاز دربسته!
و گوشم که پر میشد از صدای پرشدنِ آب!
و گریه و خنده و شعر زنان دریاچه؛
روزهای لبخند دخترانِ بند، با دندانهای سیاه و ساییده
و دهانِ فحشهای مردانه
و شبهای پشتِ تورِ نورِ ماه و سرگیجه.
ماه که بود؛
و ما، که بر آب و آتش میزنیم،
بر آتشی که دامن میگیرد و
آبی که شورش در آورده میشود و
میگیراند زخمهامان را!
….
بغل بغل کتابهای فمیـــ ام که نیست
و آغوش زنان که هست.
و گریه و شیرینی و لبخند
و گلهایی که پرپرشان هجیِ
زیستنی زیبندهاند
و آمدنی که مژدگانی زمین است، زن بودنم را،
_زمین که
زمان و زن را به خود میخواند
زمان- چه- زود و زن- چه- دیر را!
پانویس:
- داستان کوتاه به ترکی