دلوجرئت دادن در آخر راه
فکر کنم دیگه وقتشه! Mireya, Pienso que llego la horaاو گفت:
سرم را تکان دادم و دست لاغرش را در دستم گرفتم.
ـ میدونم.
با انگشتانش انگشتانم را فشرد. «باید به اونها چی بگم؟»
از او پرسیدم، «چی میخوای بگی؟ چی باید بگی؟» گلویم فشرده شد. مثل همیشه در این فکر بودم که چه میتوانستم بگویم که کمکش کند.
کمکم کن که راهنمایش باشم.”Por favor, Dios,”
اتاق بیمارستان بیاندازه سرد و کاملا استریل بود و بوی مواد ضدعفونیکننده میداد. جای مناسبی برای خداحافظی کردن و گفتن آخرین کلمات محبتآمیز به عزیزترین کسان نبود؛ مهمترین حرفهایی که آدم در تمام عمرش میزند؛ سختترین حرفهایی که به سه تا بچه در مورد شروع سفری دشوار میشود گفت. آنها داشتند آماده میشدند تا بقیه زندگیشان را بیمادر سپری کنند؛ بقیهی دوران کودکی، یا نوجوانی و بزرگسالیشان را.
با گریه گفت، «من جشن پرام[۱] بچههامو نمیبینم. یا وقتی اولین بار سوار ماشینهای خودشان میشوند…»
پلکهایم را به هم فشردم و گفتم «میدونم.» چه مدت میشد اشک از چشمان خود من هم جاری شده بود؟ تا چه حد باید فاصله شغلیام را حفظ میکردم؟ اگر لازم بود بعداً میتوانستم در راه خانه گریه کنم. کاری که همیشه مؤثر بود و سبکم میکرد…
من یک مددکار اجتماعی هستم که مدت ده سال است سرپرست گروههای حمایت از زنان مبتلا به ایدز و اچآیوی مثبت هستم. دشوارترین بخش کار وقتی هست که یکی از این زنها به آخر راه رسیده باشد و از من بخواهد کمکش کنم تا بتواند با فرزندانش خداحافظی کند. این کار بیشترین نیرو و همدلی را میطلبد.
لیزا که نام واقعیاش لاتینا بود، و مادر سه فرزند ۴، ۷ و ۱۱ ساله، چند ماه اخیر در بیمارستان سپری کرده بود. همسر سابقش و مادرش از بچهها مراقبت میکردند. سه سال بود که لیزا را میشناختم. خیلی نزدیک نبودیم ولی در گروه موردِ حمایت من شرکت میکرد. رابطهی ما بیشتر تلفنی بود. در لحظات دلتنگی و اضطراب به من زنگ میزد. یک روز عصر از بیمارستان زنگ زد و از من خواست که آنجا بروم.
گفت: «وقتشه، میریا!» طی تمام این سالها دریافته بودم که معمولاً زنهایی که با آنها کار میکنم خودشان حس میکنند که کی مرگشان نزدیک است. «میریا، بچهها … من هنوز کارهای لازم رو براشون نکردم. خیلی چیزها هست که هنوز بهشون نگفتم. چیزهایی که میخواهم اونها بدونند، منظورم در مورد همه چیزه، میدونی؟» و گریه کرد.
چهحرفهایی میتوانستم برای تسکین این زن بگویم؟
فقط ترغیبش کردم حرف بزند. از احساساتش بگوید. راجع به کارهایی که کرده بگوید و کارهایی که فکر میکند لازم است انجام شود. وقتی صحبت کرد معلوم شد کارهای خاص زیادی نبوده که میتوانسته انجام بدهد یا بگوید. فقط سختش بود که بگذارد و برود. تنها چیزی که او نیاز داشت این بود که خیالش از بابت بچهها آسوده باشد که بدون او هم بهراحتی بزرگ میشوند؛ و متأسفانه نهتنها من، بلکه هیچکس دیگری نمیتوانست چنین اطمینان خاطری به او بدهد.
بالاخره به او گفتم، «دیگه میتونی بری. تو هر کاری میتونستی کردی.»
آنچه مادران در حال مرگ درنهایت میخواهند بشنوند، همین است. من این کلمات را به بیش دهها تن از آنها گفته بودم.
برخی از آنها میخواستند دقیقاً بدانند چگونه با فرزندانشان خداحافظی کنند؛ اما این چیزی نبود که بتوان برای همهشان پیشنویس کرد. بنابراین، من و لیزا مدتها حرف زدیم که او چگونه به فرزندانش بگوید که دارد میمیرد؛ و اینکه او جسماً و برای همیشه آنها را ترک میکرد. او تصمیم گرفت هر یک از آنها را در آغوش گیرد و بگوید: «هیچوقت فراموش نکنند که همیشه دوستشان دارد، حتی اگر پیششان نباشد.»
وقتی آنها از من میخواهند همراهشان دعا میکنم، برخی اوقات با آنها اشک میریزم. من تلاش میکنم بهعنوان یک مددکار، کارم را درست انجام دهم. ولی برای اینکه بتوانم حضور داشته باشم؛ یک حضور واقعی، گاهی باید هنگام گفتگو با آنها گریه کنم. حالا که خودم هم مادر هستم، نمیتوانم به این فکر نکنم که مثلاً زندگی پسر کوچک من، بدونِ من چگونه میتواند باشد.
وقتی درنهایت به آنها میگویم که «دیگه میتونی بری»، احساس اندوه و درعینحال اعتمادبهنفس میکنم. کاری میکنم که بتوانم این را با قاطعیت تمام بگویم. چون میدانم خودِ آنها هم آمادهی مرگ هستند و فقط منتظرند تا کسی این حرفها را به آنها بگوید تا بتوانند بگذارند و بروند.
مشکل بتوانم توضیح دهم در طول ده سال گذشته، طی روزهای پیاپی، چگونه از عهدهی این کار برآمدهام. تعهد اولیهای که نسبت به شغلم داشتهام بسیار محکم بوده، چیزی که شخصیت و معنویات مرا دگرگون کرده و حتی باوجود دشواریهایی که هرازگاهی پیش آمده، در طی تمام این مدت، هیچگاه از تصمیمی که در ابتدا گرفته بودم، پشیمان نشدهام. همیشه همان کاری را کردهام که برای انجام آن اینجا هستم. خداوند این توانایی و شهامت را به من داده که بتوانم در آخرین روزهای زندگی این زنان همراه و همدل آنها باشم.
میریا اِرّرا مددکار اجتماعی در ساکرامنتو کالیفرنیاست. او دریافته که گریستن و گفتگو درباره مشکلات، در تسکین آلام مددجویانش مؤثر است. او عاشق کارش است و از اینکه میتواند بخشی از روند زندگی زنان بسیاری در آخر راه باشد به خود میبالد و احساس سعادت میکند. میریا ممنون این زنان است، چراکه بودن در این لحظات اعتلای عاطفی و معنوی آنان، زندگی خود میریا را هم پربار کرده است.
[۱] Prom جشنهایی که در سالهای آخر دبیرستان (کالج) در آمریکا و … برپا میشوند [م]