صبح بی صلاحی
صبح بر صفحه تلفن همراهم نام “عمران صلاحی” را دیدم! بر آن لعنت فرستادم که هر بار نام بزرگی را که رفته برایم با چند کلمه نشان می دهد؛ که ما را بی همراه گذاشته و رفته.
صبح بر صفحه تلفن همراهم نام “عمران صلاحی” را دیدم! بر آن لعنت فرستادم که هر بار نام بزرگی را که رفته برایم با چند کلمه نشان می دهد؛ که ما را بی همراه گذاشته و رفته.
در تبرئه تلفن همراهم گفتم خب، نمی توانند نام کسی را که می آید، بنویسند. بگویند فلانی به دنیا آمد که ، که نویسنده و شاعر شود ، هنرمند و نوازنده و … شود. هنوز معلوم نیست کی بزرگ شود و کی کوچک بماند.
خبر روزنامه هم بوی سرب می داد. هنوز ناباورانه، کل مطلبش را راجع به صلاحی بی عینک خواندم. چشمانم درد گرفت، درد کوچک بودن کلمات را برای دردهای بزرگ.
همین اواخر بود که دیدیمش، غیر مترقبه _در مراسم نشست آغازین کمپین یک میلیون امضاء برای تغییر قوانین تبعیض آمیز علیه زنان.
“نشست” که نه، طنز گونه اش را بگوییم” ایستادن”. رسم توست که ایستاده بمانی! که حتی نه فضا را، که در سالن کوچکی را برای آن همه آدم بسته نگه می دارند. راهی شده بودیم که او آمد. آمده بود همراهی کند زنان سرزمینش را در آغاز کاری دشوار.
وسط خیابان ماشین را نگه داشتیم و همگی پیاده شدیم، این چه رسمی است که میزبان می رود و مهمان می آید! نه، میزبان بماند که مهمان می آید؛ مهمانی که رفتنی بود! پسرم آخرین عکس از حلقه فیلم خود را ازاو گرفت؛ از آخرین مهمان. فرصت نشد تا حلقه دیگری در آورد؛ عجله هم نکرد، انگار می کرد که هنوز فرصت زیاد است که به همان یک عکس اکتفا کرد.
بهش گفتم: “من ده بیر قولای شاعیرم. آمما سیز فارسجا چوخ دئییبسیز، من تورکجه.” (من هم کمی شاعرم، اما شما بیشتر به فارسی شعر گفته اید و من بیشتر به ترکی.)
…
رفتنش هیچ هم خنده دار نبود.