دوچرخهسوارِ بینوا
من دوچرخهسواری را دوست دارم. آخر با دوچرخه هر وقت، هر جا که خواستم میتوانم بروم؛ و این در بوستون که ساعات کار قطار شهری ۳۰/۱۲ شب یا همچون موقع مسخرهای تمام میشود، مهم است. البته بعدا موردی پیش آمد که فهمیدم دوچرخه به یک دلیل دیگری هم چقدر به درد میخورد.
یک شب تابستانی از یک پارتی شبانه، به خانه برمیگشتم. من آن موقع بیستودو سالم بود و در یک آپارتمان نقلی در نورت اِند، در حوالی محلهی تاریخی ایتالیاییها زندگی میکردم. برای رسیدن به خانه، معمولا از یک راه میانبر میرفتم که از هیمارکت میگذشت. در طول روز آنجا پر از فروشندهها و دستفروشهاست و خیمهها و چرخدستیهایی انباشته از میوه و سبزی و همه نوع ماهی که بویشان در آنجا میپیچد. شبها اما آنها خالی هستند. صرفا باقیمانده مواد غذایی مثل گوجهفرنگی، کلم و پیاز که در طول روز فروش نرفتهاند، اینطرف و آنطرف خیابان پخشوپلا میمانند. با عبور از میان گوجهفرنگیهای دورریز و خیابان قدیمی فرش شده با قلوهسنگ، من به یک تونل کوچک میرسیدم که صرفا برای رفتن عابران پیاده و دوچرخهها مناسب هست، وگرنه ماشین از آن رد نمیشود. با بیرون آمدن ازآنجا، منطقه من؛ نورتاِند دیده میشود.
در آن شب بخصوص، وقتی من تقریبا به هیمارکت رسیده بودم از سرعتم کاستم تا از ترافیک رد شوم. البته آن ساعت شب بیشتر از چند ماشین در آن منطقه نبود و من با اطمینان از اینکه ماشینها متوجه من هستند، به پدال زدن ادامه دادم. ناگهان این حس خزنده به من دست داد که کسی پشت سر من است. خودتان که میدانید، در چنین مواقعی مطمئن نیستیم که آیا این ترس ما بیهوده است یا واقعا قرار است اتفاقی بیفتد. و اگر واقعا مسئلهای پیش بیاد، چقدر احساس حماقت میکنیم که چرا این حس غریزی خود را در وهله اول ندیده گرفتیم و پشت سرمان را نگاه نکردیم! خوب، من قبل از اینکه حتی فرصت برگشتن داشته باشم، حس کردم دستی از پشت آمد و باسن مرا فشرد. بله یک دست!
یکی ماتحت مرا چنگ زد!
قبل از اینکه اینها را بدانم، از روی دوچرخهام پرت شده بودم. اوووه! به سمت بالا نگاهی کردم که دیدم ماشین سرعت گرفت و دور شد. یک آدم نفهم زده و مرا انداخته که باسن مرا لمس کند. این تمام چیزی بود که بهش فکر کردم که پریدم رو دوچرخه. من بگذارم یکی این کار را بکند و در برود؟ برای رسیدن بهش پدال زدم. نمیخواستم ماشین از دیدرس من گم شود. چنان عصبانی بودم که از شدت خشم میلرزیدم. اگر وقتی میافتادم ماشینهای دیگری پشت سرم بودند چی میشد؟ به همین سادگی بهم میزدند.
درحالیکه پدال میزدم، دوروبر را نگاه میکردم که متوجه شدم جلوتر یک چراغ راهنمایی هست. با این فکر که خدا کند چراغقرمز بشود و آنها بایستند، تندتر رکاب زدم. سرعت گرفتم و دیگر داشتم بهش نزدیک میشدم. وقتی کاملاً نزدیکش شدم اون آدم کثافت را تو صندلی جلو دیدم؛ اما متوجه یک چیز دیگر شدم که هم مرا ترساند و هم تکانم داد: راننده ماشین یک دختر بود! چرا باید یک دختر این کار رو در حق یک دختر دیگر بکند؟ این واقعیت که او سرعت ماشین را کم کرده که یک پسر بتونه منو نیشگون بگیره، رقتانگیز است. عصبانیت من به تنفر شدید نسبت به آندو آدم بدبخت بدل شد. زیر لب غریدم: “لعنتیها” که چراغ، زرد و بعدش قرمز شد. ماشین آهستهتر کرد و بعد ایستاد. قلبم حسابی میزد. نزدیکتر شدم و از بین پاهایم قفل دوچرخه را از جایش بیرون کشیدم. تا آنجایی که میتوانستم بالا بردمش و قبل از اینکه دیگر بتوانم جلوی خودم را بگیرم، محکم پایین آوردم. اون روی شیشه عقب ماشین با سرعت فرود آمد و شیشه روی صندلی عقب پخش شد.
با این فکر که زیرگذر درست سمت چپ من هست مثل برق از خیابان گذشتم، بدون اینکه حتی به ماشینها نگاه کنم. در عرض چند ثانیه توی تونل بودم و زیر سرپناه. با سرعتی میرفتم که انگار پرواز میکردم. بدون اینکه به این فکر کنم که آنها نمیتوانند به من برسند؛ مگر اینکه از ماشین پیاده بشوند و تعقیبم کنند. چنان ترسیده بودم که پشت سرم را هم نگاه نمیکردم، ببینم خبری هست یا نه. آره، حسابی ترسیده بودم … اما درعینحال مسرور هم بودم. من قبلا هیچوقت چنین کاری نکرده بودم. وقتی به این نتیجه رسیدم که آنها هیچ جوری نمیتوانند مرا تعقیب کنند، آرام گرفتم و متوجه شدم هنوز هم قفل دوچرخه توی دستم هست. همچنین دیدم من چنان عجله کرده بودم که حتی بهصورت آنها هم نگاه هم نکرده بودم که ببینم چقدر شوکه شدهاند؛ اما سر یک چیز شرط میبندم: دفعهی بعد اگه یه پسر از اون دختره بخواد سرعت ماشینشو کم کنه که اون بتونه ماتحت یه دختر دیگه را بچلونه، او به این موضوع فکر میکنه که حوصله تعویض شیشه عقبیاش ماشینش را داره یا نه!
هیلکن مانچینی روزها یک کار خستهکننده در کتابخانه فیلم و ویدئو دارد؛ اما شبها او به قهرمانِ ضربه با قفل دوچرخه بدل میشود! او گیتاریست و ترانهسرای گروه راک فازی هم هست.