نقد هزاران خورشید درخشان و زنان بربالهای رؤیا
در این نوشته دو کتابِ هزاران خورشید درخشان اثر خالد حسینی نویسنده و پزشک افغان و زنان بربالهای رؤیا نوشتهی فاطمه مرنیسی نویسنده و جامعهشناس مراکشی بررسی میشود. جالب اینکه در سفرم به امریکا در سال ۲۰۱۰ در جلسهی سالانه فمینیست مجوریتی خالد حسینی هم دعوت بود و این نوشته را به او دادم.]

همینکه نیش قلمم با کاغذ آشنا شد، دریافتم که آدمی بدون اندیشهی مستقل و بدون بیان باورهایش در باب روابط انسانی، اخلاقیات و جنسیت حتی نمیتواند رمانی را نقد و بررسی کند.
ویرجینیا وولف
کتابهایی که معرفی میشود، بدون داشتن سنخیتی نهچندان نزدیک، یکی با واژهی “حرامی” و دیگری با واژهی “حریم” شروع میشود ــ کلماتی متجانس که مفاهیم آن در زندگی زنان نقش مهمی ایفا میکند ــ اولی در افغانستان و دومی در مراکش؛ یکی جدی و دیگری طنزآمیز!
هزاران خورشید درخشان[۱]
“مریم نخستین بار پنجساله بود که کلمهی حرامی را شنید.” (در پانوشت حرامی به معنی کودک نامشروع آمده است.[۲])
خلاصهی داستان چنین است که مادرِ مریم که بچهای “حرامی” در بطن خود دارد به نزدیکی روستایی در جوارِ شهر هرات طرد میشود. مریم تا پانزدهسالگی نیز به همراه مادرش همانجا میماند که دیگر تاب نمیآورد این تبعید را و بیخبر از همهچیز میخواهد خود را و نیز دنیا را کشف کند، درست همان سالی که مجبور به ازدواج با مردی هم سن پدرش میشود…
در طی داستانِ رمان، هرازگاهی به تاریخی برمیخوریم که غرق در حوادث نفسگیر کتاب، چندان توجهی جلب نمیکند: ” در روایت نانا، روزی که مریم متولد شد هیچکس به کمکش نیامد… بهار ۱۹۵۹٫٫٫بیست و ششمین سال حکومت چهلساله و آرام ظاهر شاه…“؛ اما نویسنده از پراکندن آنها هدفی دارد و آرامآرام رمانی تاریخی پدید میآورد که بسته به کشمکشهای کشورش بر میزان حوادث آن افزوده میشود ــ در صفحاتِ انگشتشماری وجه تاریخی کتاب عریانتر میشود و خواننده را اندکی دچار توهم میکند که رمان میخواند یا تاریخ، و این شاید وجه اجتنابناپذیر رمانهای تاریخی باشد.
نویسنده، سرنوشت مریم را تا نوزدهسالگیاش پی میگیرد و بعد ما را در بیخبری کامل رها میکند. گویی روزمرگی زندگی او را با صرفنظر کردن از تکرار مکررات و غیبتش در بخش قابلتوجهی از کتاب (حدود صد صفحه) نشان میدهد! انگار مریمی وجود نداشته، و اینجاست که لیلای نهساله رخ مینماید؛ دختری که در کابل در همسایگی مریم زندگی میکند و دو برادرش در جنگ شهید شدهاند.
لیلا همانجا دراز میکشید و گوش میکرد و آرزو میکرد که مامی دریابد که او، لیلا، شهید نشده … اما لیلا میدانست آیندهی او با گذشتهی برادرانش هموزن نیست.
درهم تنیدگی سرنوشت لیلا با مریم اما دویست صفحهی دیگر کتاب را پدید میآورد.
با این حرف نگاهی کوتاه به مریم انداخت که مثل کوبیدن پنجهی پا به سنگ قبر سخت بود.
مریم نشسته و از گوشهی چشم دختر (لیلا) را مینگریست. درحالیکه درخواستهای رشید و داوریاش مثل موشکهایی که بر کابل میریخت، فرود میآمد.
نویسنده با گرهافکنیها، ایجاد فرازوفرودهای فراوان و در درون گرداب حوادث کتاب، شخصیت اصلی داستان (همان مریم) را دچار چنان تحولی شگفتانگیز میکند که یادآوری آن ” کوبنده است، هر مرتبه کوبنده است.”
“بچهی حرامی دهنشینی رده پایین، چیزی ناخواسته، قابل ترحم، تصادف تأسفانگیز. یک علف هرز… ” زنی که در طول چهلودو سال زندگی خود تنها دو بار سند امضا میکند، یکبار سند ازدواج خود را نزد ملأ (عاقد) و دیگربار سندی را پیش چشم سه نفر طالبانی! …
و جملهای که مثل پتک بر سر خواننده فرود میآید: پایانی قانونی به زندگیای بود که غیرقانونی شروع شده بود.
«اینجا زانو بزن همشیره و پایین رو نگاه کن.»
خالد حسینی با برگزیدن موضوع و نیز درونمایههای درخورِ تأمل برای این رمان، یکبار دیگر بر این امر صحه میگذارد که ظریفترین زوایای زندگی زنان از وضعیت سیاسی کشورشان تأثیر میپذیرد و این یعنی قرابت و همپوشانی نامیمون مردسالاری و قدرت سیاسی که در اینجا بهدوراز هرگونه شعار و جاروجنجال به نمایش درمیآید؛ که نیازی هم به آن نیست. واقعیتها خود گویاتریناند، کافی است نمایانده شوند.
چنانچه یک روز زنان میتوانند با پوششی اروپایی از خانه خارج شوند، در دانشگاه تدریس کنند و دیگر روز باید برقعِ بپوشند و بدون مرد خود، حتی از خانه خارج هم نشوند. یک پزشک زن حتی در اتاق عمل هم حق ندارد بدون برقعِ جراحی کند!
مریم پیشتر هرگز برقعِ نپوشیده بود. رشید کمکش کرد تا به تن کند. کلگی لایهدار روی جمجمهاش سنگین و تنگ بود و دیدن دنیا از پس صفحهی توری عجیب به نظر میرسید… فقدانِ دید حاشیهای عصبیاش میکرد و چسبیدن پارچهی پیلیدار خفهاش میکرد.
رشید گفت: «بهش عادت میکنی. شرط میبندم خوشت هم میاد.»
… در کمال شگفتی دریافت برقعِ نیز به نوعی آرامبخش است… از چشمان موشکاف غریبهها محفوظ میماند.
شخصیتهای مرد رمان همگی منفی نیستند و نویسنده بههیچوجه قصد ندارد زنان را در تقابل با مردان قرار دهد. قصد او نشان دادن تأثیرات جزماندیشی مردان در درون خانه و قدرتطلبیهای آنان در عرصهی سیاسی کشور است؛ آنها که در خانه میتارانند و در بیرون میتازند.
” البته آزادی زنها … هم یکی از دلایلی است که مردم آن بیرون، سلاح به دست گرفتند… بهخصوص مناطق پشتونی جنوب شرق جایی که زنان را بهندرت میشد در خیابان دید. مردان این را توهینی به سنن قدیمی خود میدانستند که حکومت به آنها فرمان دهد… میگفت که لیلا، عزیز من، تنها دشمنی که یک فرد افغانی قادر به شکست آن نیست خودش است.”
نویسنده با انتخاب پیرنگ مناسب برای داستانش، گذارش را بهتمامی گوشه و زوایای زندگی خصوصی افراد، و پیچوخم تاریخ معاصر افغانستان میاندازد و واگویه میکند زندگی را با تاباندن هزاران خورشید بر زوایای تاریک آن.
اما محوریت مسئله زن در داستان حفظ میشود. چنانچه اگر مریم را پروتو تایپی (پیش نمونهای) از زنان نسل قبلی افغانستان بدانیم و لیلا را برای نسل بعد، میتوان شاهد ازخودگذشتگیها و تاوان سنگینی بود که یک نسل میپردازد تا شاید اندکی روی خوش ببیند نسلی که افتان و لنگان سر برمیآورد از میان آواری که به نام زندگی بر سرش فرو ریختهاند! زنانی که در ظلماتیترین شرایط، هر یک همچون خورشیدی شکوهمند روشنی بخشند؛ آنان که میسوزند و میدرخشند.
و این همراهی زن و تاریخ، نهتنها از جذابیت داستان نمیکاهد، بلکه خواننده را شاکر از اینکه بهواسطهی این رمان توانسته نگاهی ژرف به سرزمین همجوار خود بیندازد، خرسند و حیرتزده باقی میگذارد. گویی تمامی آنچه در گزارشهای خبری دیده، شنیده یا خوانده، در برابر این رمان رنگ میبازد. انگار رسانهها، فجایعی را که هرروز شاهد آن هستیم ــ از نمایشخانههای مخروبه از اصابت موشک گرفته تا خودروی متلاشیشده از بمبگذاری، مجروحان و حمام خونــ از عمق به سطح میآورد و با تکرار کلیشهای آنها، همدردی ما را تبدیل به بیتفاوتی میکند! دقیقا برعکس آنچه ادبیات، با موشکافی و ملموس کردنشان پشتمان را هزار بار(!) میلرزاند.
زنان بر بالهای رؤیا[۳]
بعضیها میگویند نویسندگی از نقب زدن به دورانِ کودکی شروع میشود ــ چنین باشد یا نهــ بههرحال نویسنده در اینجا چنین کرده است. خاطرات دوران کودکی و زندگی در خانوادهای مرکب، در خانهای بزرگ که او آن را “حریمی با دیوارهای بلند” میخواند، از زبان یک دختر نقل میشود؛ دختری کنجکاو و باهوش و با حافظه و با لحنی نه آنقدر کودکانه که برای بزرگترها جذاب نباشد، و نه به طریقی که گمان کنی شخصی بزرگسال این حرفها را دردهان او گذاشته.
“در حریمی در شهر “فاس” به دنیا آمدم. آن شهر مراکشی که به قرن نهم میلادی تعلّق دارد.
… یاسمن میگفت: واژهها مانند پیازی است که با برداشتن هر لایهای از آن به لایهای دیگر برخورد میکنیم.
سپس ادامه داد: به خاطر شما لایهای اضافی خواهم کند! واژهی حریم، مترادف کلمهی حرام و ضد حلال میباشد. حریم مکانی است که مرد خانوادهاش را در آن میگذارد تا از همسر یا همسران و کودکان و نزدیکان خود در برابر خطر محافظت کند … اگر مرزها و موانع را بشناسیم، حریم را به درونمان میبریم و آن را بهصورت نامریی درمیآوریم. … روستا حریم دارد اما بدون دیوار است.
…
چنانچه پدرم میگفت مشکلات ما با نصرانیها بالأخص در مورد زنان ازاینجا شروع میشود که آنان برای حریم احترام قائل نبوده و نیستند و این در حالی است من هم، در عصری متولّد شدهام که زنان و نصرانیها نسبت به مرزها اعتراض میکردند … زنان همیشه بهسوی احمدِ دربان حملهور میشدند و از سوی دیگر سربازان فرنگی از شمال به سرزمینمان تجاوز میکردند!
مرزبندیها نشاندهندهی این است که دو گونه آدمیزاد بر روی زمین وجود دارد؛ قوی و ضعیف.”
با چنین مثالِ ظریفی، زورگویی مردان با سلطهجویی خارجیها مقایسه میشود و مرزهایی که مردان موجد آناند:
“پس مرز، یک خطّ وهمی است… ساختهوپرداختهی ذهن کسانی است که قدرت را در دست دارند.”
این دختر با سادگی و کنجکاوی کودکانهاش همهچیز را زیر سؤال میبرد:
“به خودم جرئت دادم و از سمیر پرسیدم: اگر برعکس آن عمل کنیم و برای مردها حریم بسازیم و به زنان آزادی و اختیار مطلق بدهیم؛ در آن موقع چه اتفاقی پیش خواهد آمد؟”(شامه و خلیفه)
“آیا میشد وضع بهگونهای دیگر درآید تا این بار خلیفه مجبور شود هر شب داستان شگفتانگیزی را حکایت کند؟”(شهرزاد، خلیفه و کلمات)
“یاسمن میگفت: در هر مکانی قوانینی وجود دارد. اگر از این قوانین پیروی کنی هیچ سویی به تو نمیرسد. البته از شانس بد اکثر قوانین علیه زنان میباشد.
… با ناراحتی پرسیدم: چرا زنان نمیتوانند قانون وضع کنند؟
گفت: اگر زن اندیشهاش را در پختوپز و شستن ظرفها و خانهداری محدود نکند و راهی برای تغییر برخی قوانین بیابد، در این صورت جهان را به لرزه درخواهد آورد!”(حریم نامریی)
کودکی که همهچیز را به یاد میآورد، هرچند در بعضی مواقع آنها را نمیفهمد:
“یک روز پدرم به شامه گفت: مرزها هویت فرهنگی ما را حفظ میکنند و اگر زنان عرب از زنان فرانسه تقلید کنند و سیگار بکشند و بیحجاب باشند فرهنگ اصیلمان را از دست میدهیم.
شامه گفت: اگر چنین باشد پس چرا پسرهای جوان ما در تقلید از غربیها آزادند … و هیچکسی نمیگوید فرهنگ ما از میان رفت؟
پدرم به اینگونه سؤالات پاسخی نمیداد.”(سیگارهای آمریکایی)
انگار ما به همراه او سوار بر الاکلنگی هستیم که گاه بالاتر میرود و میتوانی ازآنجا نگاهی به اطراف بیندازی و دوباره برگردی پایین؛ به آن دنیای خالص و بیغلوغش کودکانه.
“مینا میگفت: فرود آمدن در چاه به ما آموخت چگونه از تمام نیرویمان استفاده کنیم تا با سختیها روبرو شویم. در این صورت قعر آن چاه ظلمانی به سکوی پرتاب مبدّل میشود تا بهسوی ابرها پرواز کنی. …
آیا سخن مرا میفهمی؟ بزرگترین مشکل زنان عجز آنهاست.
کافی است از درون چاه تاریک، نگاهت را به دایرهی آسمانی بالای سرت بدوزی… هرگز سرت را پایین نیاور، بلکه بالای سرت را نگاه کن و پرواز کن زیرا بال داری.
او (شامه) مرا قانع کرد که زنان دارای بالهای نامریی هستند و …
با شنیدن این سخنان ترسم را فراموش کردم و بارها به درون کوزههای زیتون رفتم.”(مینای گوشهگیر)
“مشهورترین داستان عمه حبیبه سرگذشت زن بالدار بود که هرگاه اراده میکرد میتوانست از خانهاش به پرواز درآید.”
راوی به هر بخش از خاطرات خود عنوانهای جالبی داده است.
در «پشتبام منع شده» مینویسد: ” اعتقاد داشتم و هنوز هم دارم که بدون پشتبام نمیتوان خوشبختی را درک کرد. اولین باری که بر روی آن پشتبامِ منع شده، پای نهادم به وحشت افتادم…”
گاه در این پشتبام زنان برنامههای هنری و نمایشنامه اجرا میکردند. در «حضور جنبش زنان مصر در پشتبام»! میگوید:
” تماشاگران از سرگذشت او (شاهزاده بُدور) شگفتزده شدند، زیرا کار غیرممکن را ممکن ساخت” و از آن چنین نتیجه میگیرد که ” اگر زن ناامید شود، تنها چیزی که باید انجام دهد تغییر وضع جهان برحسب خواستهاش و بازسازی بنای آن است. و این همان چیزی بود که شاهزاده بُدور انجام داده بود.
از طرفی عمه حبیبه به او گفت که اگر در آینده تصمیم گرفتی برای آزادی زن تلاش کنی هرگز عشق و مهرورزی را فراموش نکن … زندگی سیاسی و پر از مبارزهی آن سه زن (رهبران جنبش زنان) خالی از عشقبازی بود.
… قیام زنان باید مردها و زنان را در دریایی از مهرورزی غرق سازد.”
از تلاقی رفتار کودکان و بزرگسالان و نیز از درآمیختن سردی و گرمی گفتههای آنان، لحن طنزآمیز کتاب پدید میآید که جذابیت خوانش آن را دوچندان میکند:
“پدرم از بوی حنا و بوی تند ماسکهایی که مادرم به کار میبرد بدش میآمد … و به او میگفت: برای جلب توجّه من به این کارها نیازی نیست. اگرچه اخلاق خوبی نداری، اما من با تو خوشبخت هستم.
عمه حبیبه گفته بود، اگر مردها ماسک زیبایی بهجای ماسک جنگ بر چهره بزنند سرنوشت جهان بهترمیشود.”
در «مردی در حمام» آمده است:
“سرانجام آن روز فرا رسید و سمیر را از حمام بیرون کردند زیرا نگاههایش شبیه
نگاههای مردها شده بود.
… شامه به او گفت: اما او هنوز زیر نه سال است.
مادرم با عصبانیت گفت: او مانند همسرم به سینههایم نگاه میکند.
… او نیز از این بابت ناراحت شد و از حمام مردانه به تلخی یاد کرد و گفت: مردها در حمام چیزی نمیخورند و اصلا با یکدیگر صحبت نمیکنند و نمیخندند.
به سمیر گفتم: ایکاش میتوانستی با چشمانی بسته وارد حمام زنانه شوی!
او گفت: … اگرچه هنوز کودکم اما دیگر مرد شدهام مردها و زنها نباید به یکدیگر نگاه کنند…”
از نمونههای فراوان برگرفته از کتاب، میتوان دریافت که فاطمه مرنیسی مسائل پیچیده را در قالبی بدیع و گیرا با زبانی ساده بیان کرده و برای اغلب ما زنان که از نوشتن واهمه داریم، میتواند الگویی مناسب باشد، نوشتن به چنین سیاقی.
البته نباید ازنظر دور داشت که ترجمهی کتاب عاری از نارسایی نیست و مواجههی خواننده با دستاندازهای نوشتاری آن، این فکر را متبادر میکند که ایکاش کتاب با دقت بیشتری ترجمه و ویرایش میشد.
پانوشتها:
[۱] A Thousand Splendid Suns / خالد حسینی/ ترجمه سمیه گنجی/ نشر زهره/ ۱۳۸۶
[۲] چون در متن اصلی کتاب که به زبان انگلیسی است، نویسنده بارها از کلمات زبان مادری خود استفاده کرده است، مترجم نیز به گفتهی خودش آنها را حفظ نموده. در ضمن مترجم با دادن اطلاعات کافی بهصورت پانوشت برای برخی واژهها، خواننده را از دانستههای زیادی در مورد کشور افغانستان بهرهمند میکند.
[۳]Dreams of Trespass 1386 / فاطمه مرنیسی/ترجمه حیدر شجاعی/نشر و پژوهش دادار/چاپ اول