تصمیمات ناممکن: مهاجرت از السالوادور به ایالاتمتحده
اواخر ۱۹۹۳ بود که خانه، شهر، کشور و فرزندانم را ترک کردم ـهمهی شش فرزندم را! وقتی این تصمیم را گرفتم فقط به آنها فکر میکردم و قلبم تکهپاره میشد.
من تنها سرپرستی بودم که آنها داشتند. پدرشان، یعنی همسر من، چند سال پیش، وقتی من کوچکترین آنها را آبستن بودم، ما را ترک کرده بود و این وضعیتِ اقتصادی ما را بسیار مشکل کرده بود. حقوق حداقلیِ من بهعنوان منشی کافی نبود. این حقوق، هزینه سه روز خوردوخوراک ما و چهار روز دلهره بود.
من با انتخاب سختی مواجه بودم: ماندن در السالوادور و عدم توانایی در تأمین خوراک و پوشاک مورد نیاز فرزندانم و پرداخت هزینه تحصیلیای که آنها سزاوارش بودند و یا رفتن به ایالاتمتحده و کار کردن در آنجا و فرستادن پول تا آنها بتوانند زندگی مناسبی داشته باشند ـاما بدون مادر بزرگ شوند! وقتی والدین من پیشنهاد نگهداری آنها را دادند، اصرار پدرم به این دلیل بود که میپرسید سرنوشت منِ دستتنها، اینجا با شش فرزند چگونه خواهد بود.
خواهرم مدتی بعد از سفر پرمخاطرهاش به امریکا نامهای برایم فرستاده بود:
خواهرم ائوا
تو باید خطرات را در نظر بگیری. در طول راه نهتنها دزدانی هستند که تو را به خاطر پولت و یا حتی لباس تنت، میکشند، بلکه برخیها گموگور هم میشوند. بعضیها عمدا توسط قاچاقچیها رها میشوند.
او گفت که قاچاقچیها[۱] راهنمای کسانی هستند که میخواهند غیرقانونی از مرز رد شوند. ده، پانزده، سی نفر را با خودشان میبرند که نصف پول (۲۵۰۰ دلار برای هر نفر) را هم پیشاپیش میگیرند. بااینوجود، اگر آنها فکر کنند که پول کافی برای تأمین مخارج همهی گروه را ندارند، عمدا چندنفری را بین راه «گم میکنند» و به راهشان ادامه میدهند.
میدانستم این فرصتی برای فرزندانم است. خواهر سخاوتمند من ۲۵۰۰ دلار برایم فرستاد، بنابراین همهی توانم را جمع کردم و سرنوشتم را به خدا سپردم. وقتیکه در تاریکی صبح، خانه را ترک میکردم کوچکترین آنها خواب بود. بزرگترها که ۱۴، ۱۲ و ۱۰ سالشان بود، گریه میکردند و مرا برای خداحافظی بغل کرده و میبوسیدند. بهجز بلوز و شلوار تنم، و اندوه و اشکهایم هیچچیز با خودم برنداشتم.
ما برای روزهایی که تمامی نداشت در السالوادور و گواتمالا راه رفتیم و از کوههای جنگلی پرپشت گذشتیم. با توجه به غم عمیق، و اضطراب از نامطمئن بودن این سفر، بهندرت به زیباییشان توجه میکردم. چهار قاچاقچیِ همراه ما، بهزودی خشن شدند. ما را کتک میزدند و به خشونت بیشتر تهدید میکردند. یکشب آنها جلوی چشمان همهی ما، به دختر چهاردهسالهای که در گروه ما بود، تجاوز کردند. او گریه میکرد و فریاد میزد؛ همهی ما این کار را کردیم، اما نتوانستیم جلوی آنها را بگیریم. زندگی همهی ما و فرزندانی که پشت سر گذاشته بودیم بستگی به تحمل ما در برابر سوءاستفادههای آنها داشت. ما دو هفته با این مردان گذراندیم.
در مکزیک با قاچاقچیان جدید، وضعیت بدتر شد. دلهره، همدم روزهای ما شده بود. روزها در جنگل راه میرفتیم و درعینحال حواسمان به بوتهها بود که در آنها دزدان، گرگهای صحرایی (گرگهای واقعی) و مارهای کبرا کمین نکرده باشند یا به دام لجنزارهای[۲] خطرناک نیافتیم. بیشتر اوقات، در گذشتن از این رودخانه و آن رودخانه در آبها غوطهور بودیم؛ و گاهی شبانه و غیرقانونی از آنها میگذشتیم. وقتی بعضیها بیشازحد نگران سوارشدن به قایقهای زهوار دررفته و نامطمئن بودند، قاچاقچیان ولشان میکردند و میگفتند، «پس همینجا بمانید!». یکبار، گروه ما یک روز تمام در انبوهیِ جنگلها گم شد. ما گرسنه راه میرفتیم و نمیتوانستیم راه را پیدا کنیم. وقتی دمِ شب به رودخانهای رسیدیم، آنقدر گرسنه بودیم که خرچنگ گرفتیم و آنها را خام خوردیم. گاهی پول میدادیم تا آنها ما را سوار ماشینهایی بکنند که بهطور خطرناکی پر از مسافر بودند. یکبار چهار روز در یک قطار ماندیم و هیچچیز برای خوردن، بهجز نخودفرنگی نداشتیم.
هر جا بودم و هر کاری میکردم نگرانی مدام دنبالم میکرد: بچههایم بدون من چهکار میکنند؟ سرنوشتشان چه خواهد شد؟ اگر من کشته شوم چه؟ خانوادهی من نمیدانند من کجا هستم و چهکار میکنم؟ آنها نخواهند فهمید چه اتفاقی برای من افتاده. من تنها هستم.
قاچاقچیان جدید، زنان را کتک و چنگ میزدند و گاهی یکی از آنها را برای مدتی با خودشان بهجایی دور از چشم ما میبردند. یکشب آنها تهدید کردند که اگر هریک از ما به خواستهشان تن ندهیم، او را به رودخانه انداخته و غرق میکنند. آنها میخواستند به همهی زنانِ گروه، درجا تجاوز کنند.
من ترسیده و لرزان به یکی از قاچاقچیان که همشهری ما بود نزدیک شدم. نیمه ملتمسانه و نیمه تهدیدآمیز گفتم: «خواهش میکنم اجازه نده آنها به من تجاوز کنند، وگرنه فرار میکنم و برمیگردم و به خانوادههایمان میگویم چه اتفاقی افتاده.» او میدانست که این به معنیِ محکوم شدنِ آشکار، توسط همگی آنها خواهد بود.
او با بقیه قاچاقچیها حرف زد و سپس گفت، «نگران نباش، اونا باهات کاری ندارن؛ اما این اتاق رو ترک نکن، حتی در رو هم باز نکن.»
«پس بقیه زنها چی؟»
«من برای اونا نمیتونم کاری بکنم. فقط به فکر خودت باش. بقیه مهم نیستن.»
آن شب صدای زدوخورد، جیغ و هقهق میشنیدم. تنها توی آن اتاق چمباتمه زده بودم و از خدا کمک میخواستم و تمام طول شب را گریه میکردم.
روز بعد و روزهای پسازآن، زنها هنوز غرق اشک بودند. مردان به آن دختر چهاردهساله هم تجاوز کرده بودند. ما بهنوعی کرخت شده بودیم؛ ما پول خود قبلا پرداخته بودیم که پول کمی نبود و یه جورهایی حس میکردیم مهم نیست چه اتفاقی برایمان بیفتد، چراکه داشتیم میرفتیم که در ایالاتمتحده زندگی کنیم و این کافی بود.
در مِخیکالی[۳] شب سال نو، ما تلاش کردیم با یک حرکت تند و سریع از طریق کانالهای زیرزمینی تاریک و کثیف سیلاب که فقط نور چراغقوه آن را روشن میکرد، از مرز رد شویم. گشت مرزی بعضی از ما را گرفت که یک خانم دیگر و من هم جزو آنها بودیم. این دیگر مثل کابوس بود. ماموران زندان ما را کتک میزدند که بهقول خودشان، حقیقت را بگوییم: ناممان را بگوییم، و اینکه از کجا آمدهایم و چرا آمدهایم. ما با گفتن اینکه مکزیکی هستیم به آنها دروغ گفتیم؛ بنابراین وقتی گفتند ما را به خانه برمیگردانند دیگر لازم نبود از السالوادور شروع کنیم. تمام دوساعتی که من و آن خانم در حبس بودیم نمیتوانستیم جلوی گریهی خود را بگیریم.
بعدازاینکه آنها ما را به مکزیک برگرداندند، سه روز منتظر ماندیم و تصمیم گرفتیم دوباره شروع کنیم؛ این بار از تیخوئانا[۴]. ما پاترول گشت مرزی میپائیدیم و درست وقتیکه دیدیم، آنها یک عده مهاجر را که میخواستند از مرز رد شوند، بگیرند، ما شروع به دویدن و دویدن کردیم. من تمام راه را میلرزیدم بااینحال از عهدهاش برآمدیم!
شش هفته، وحشت و اشک! مثل بقیه افراد، من هم آسیب روحی دیده بودم. بعد از رفتن به ایالاتمتحده سعی کردم آن جهنمی که همهی ما در آن زیستیم، فراموشم شود. چهکار دیگری میتوانستم بکنم؟ سریعا، در یک کارخانه بستهبندی میوه کار پیدا کردم و در اولین فرصت ممکن، برای بچهها پول فرستادم.
من اینجا، پیش خواهرم در آسایش هستم، اگرچه، هرگز، تودهی غم و اندوهی که سینه و گلویم را میفشارد، از من دور نمیشود. بچههای من از من خیلی دور هستند. اگر امروز از من بپرسید که آیا در آمدنم به ایالاتمتحده، تصمیم درستی گرفتم یا نه، نمیتوانم جواب مثبت بدهم. بچهها به من نیاز دارند و در عوض چه شده؟ آنها بدون من بزرگ میشوند. کوچکترین آنها که وقتی ترکش کردم، دو سال بیشتر نداشت، حتی مرا نمیشناسد؛ اما حداقل، آنها پول دارند که با آن زندگی کنند و به مدرسه بروند. آنها آینده دارند. قبلا نمیتوانستم این را بگویم. من احساس نمیکنم که با آمدن به ایالاتمتحده، تصمیم درستی گرفتم، اما فکر میکنم اصلا انتخاب درستی وجود نداشت؛ در هر حالت بچههای من عذاب میکشیدند.
سال قبل، یعنی هفت سال بعد از آمدنِ من، بزرگترین دخترم که بیستویکساله شده بود به اینجا آمد. من نگران سفر او بودم، اما او خطرات را میدانست و اصرار به آمدن داشت. خوشبختانه او در طول سفر با هیچ مشکلی روبرو نشده بود. اکنون بااینکه درد دلتنگی بقیه فرزندانم را دارم، اما حداقل میدانم که من و دخترم همدیگر را داریم.
ائوا که نخواست نام کاملش را بگوید، تاکید دارد که همه زنان دنیا قبل از ترک فرزندانشان کاملا در مورد تصمیم خود فکر کنند.
(ائوا ماجرایش را به اسپانیولی برای ریوکا [نام گردآورنده و نویسندهی کتاب] تعریف کرده و بعد آنها باهم آن را ترجمه کرده و نسخهی نهایی را نوشتهاند. ریوکا بسیار تحت تاثیر استقامت، شجاعت و تعهد ائوا نسبت به فرزندانش قرار گرفته است.)
[۱] [م] در آنجا به قاچاقچیان «کایوتیز» گفته میشود که به معنی گرگهای صحرایی آمریکای جنوبی است.
[۲] pantanos
[۳] Mexicali
[۴] Tijuana