تغییر جهان در نه روز!
یکشنبه، اولین روز: طرحِ ایده
«ذلّه شدم بابا، هرروز صبح که منتظر اتوبوس مدرسهام، کونم یخ میزنه»، این را دوستم، روبرتا وقتیکه روی تخت اون دراز کشیده بودیم و فیریتوز میخوردیم، گفت.
«قانون مسخرهای هست»، ادا با عصبانیت و اخموتخم گفت.
من سرم را به علامت تأیید تکان دادم. «آره، باید یه کاری بکنیم.»
من و روبرتا و ادا، بهترین دوستانِ هم در کلاس هفتمِ جونیور هایوست، مدرسهای با ۲۴۰۰ نفر شاگرد در حومه بوستون بودیم. اوایل زمستان بود و اواخر دههی شصت و ما مینی مینیژوپ _دامنهای بسیار بسیار کوتاه_ میپوشیدیم. هنوز جورابشلواری، تولید انبوه نشده بود و ما مجبور بودیم برای نگهداشتن جورابهای ساق بلندمان، بند جورابِ کمری تنمان کنیم که من ازش متنفر بودم. مجموع اینها یعنی دامن کوتاه و جوراب و بند آن باعث میشد با کمترین حرکت، همهجایمان دیده شود. بااینحال، در آن زمان، هر مدرسهای در امریکا یونیفرم داشت و دامن، تنها گزینه برای دختران، حتی در طول زمستان بود.
«هی، بچهها، یه فکری به نظرم رسید»، من وقتی بار آخر یکمشت فریتوز را از بستهاش بیرون میکشیدم، گفتم. «بیایین فردا، برای یک روز هم که شده، برای اعتراض شلوار بپوشیم.»
من کمی ریزهمیزه بودم و سیودو کیلو بیشتر وزن نداشتم، اما آگاهی اجتماعی بالایی داشتم. دوران اوج جنگ ویتنام بود و من برای شرکت در انواع تظاهرات ضد جنگ، منع بمباران، پایان دادن به گرسنگی در جهان و مبارزه برای آزادی زنان، به کرّات از مدرسه درمیرفتم. بااینکه یازده دوازده سال سن داشتیم، ولی من و همه دوستانم فعال سیاسی بودیم. ما حتی قبل از اینکه پریود بشویم، سیاسی شده بودیم!
دوشنبه، دومین روز: شروعِ کار
روبرتا و من و ادا شلوارهایمان را در کیف مدرسهمان قایم کردیم تا مادرهایمان متوجهش نشوند و بعدش، قبل از اینکه زنگ بخورد، آنها را در سرویس بهداشتی دختران پوشیدیم. ما هیجانزده بودیم. بهمحض اینکه ما از سرویس بهداشتی بیرون آمدیم، جنبوجوشها شروع شد. پچپچه درافتاد. باید متوجه باشید که آن موقع این کار درست مثل این بود که الان لختوعور توی کریدور مدرسه پا بگذاری. کلِ قضیه، ۱۵ دقیقه بیشتر طول نکشید، که ناظم ما را به دفتر فرستاد.
مدیر گفت، «میخواهید والدینتان را خبر کنم؟» مدیر ما، هری، از آن تیپ مدیران پرهیبِ مردسالار ِ منضبطِ مقتدر بود! او سعی کرد ما را بترساند. «این قانون مدرسه است و … غیره و ذالک.»
ما انتظار این را داشتیم. میدانستیم که مجبورمان میکنند دامنهایمان را بپوشیم. بهعنوان اعتراض، فقط میخواستیم ببینیم این کار ممکن است چقدر طول بکشد. بااینکه ما دامنهایمان را پوشیده بودیم، موضوع دهنبهدهن میگشت. تمام زنگهای سیاحت و وقت ناهار صحبت از آن بود. بعضی از دخترها حتی میگفتند که فردا با خودشان شلوار میآورند: «راست میگن. من هم فردا ممکن است این کارو بکنم.»
سهشنبه، سومین روز: سرعت گرفتن کار
با اطمینان کافی وارد مدرسه شدیم. سرویس بهداشتی دختران شبیه اتاقهای پرو فروشگاههای بزرگ شده بود. بهزودی گروهگروه از ما شلوارپوش بودیم.
«هرکسی که شلوار پوشیده فوراً آن را عوض کند و دامن بپوشد، وگرنه به خانه فرستاده میشود… به والدینشان زنگ میزنیم … و غیره و ذالک»، این صدای مدیر مدرسه بود که از بلندگوی دفتر پخش میشد. همین حرکت احمقانه او بود که باعث شد، هرکسی هم که از این قضیه اعتراضیِ ما بیخبر بود، به آن پی ببرد.
همانگونه که قبلاً قرار گذاشته بودیم بهصف از دفتر خارج شدیم و برای دومین بار سرویس بهداشتیِ دختران پر از ما شد که لباس عوض میکردیم.
چهارشنبه، چهارمین روز: افزایشِ تعداد
آن روز صبح احتمالاً ما دویست نفری میشدیم که برای پوشیدن شلوار به سرویسهای بهداشتی هجوم میبردیم. بعضیها حتی شلوار پوشیده آمده بودند (هرچه باشد، زمستان بود). دیگر به خاطر ندارم که روز سومِ نافرمانیمان مجبورمان کرده باشند دوباره دامن بپوشیم. فکر کردم، این عالیه. ممکن است واقعاً یکچیزهایی اینجا تغییر بکند.
پنجشنبه، پنجمین روز: قطارِ بیتوقف
کسی چه میداند آن روز چه تعداد از دخترها شلوار پوشیده بودند؛ حداقل چند صد نفر. نمیدانم کدامیک از ما این ایده را مطرح کرد، من یا روبرتا یا ادا، اما وقت ناهار این موضوع همهجای میزهای طویل پیچید که روز بعد قرار است ترتیب یک اعتصاب را بدهیم و در محل پارکینگ بست بنشینیم. «هی، بچهها! قضیه یونیفرم باید ادامه پیدا کنه. ادامه بدین.»
این حرف فوراً پخش شد. بعضی از بچهها از آن استقبال کردند، چون فقط میخواستند یکساعتی هم که شده سرِ کلاس نروند؛ اما گروهی از ما بهعنوان هستهی مرکزی این حرکت، صرفاً با دیدی سیاسی به آن نگاه میکردیم. “حقوق برابر برای دختران” برای ما مهم بود. فقط در آن روزها بود که ما تمایلی برای جیم شدن از مدرسه برای شرکت در تظاهرات نداشتیم.
آنچه را که نفهمیدیم این بود که نقشه ما چطور به مدیر هری و حتی فراتر درز پیدا کرد.
جمعه، ششمین روز: نهضتِ مقاومت
رسیدیم و دیدیم در کریدورهای هر چهار طبقه مدرسه، بزرگسالهای عبوس با فواصل معین مستقر شدهاند. (امروز که بیش از سی سال از آن زمان گذشته بهخوبی به خاطر نمیآورم که آنها دقیقاً کی بودند؛ شاید معلمان، شاید هم اولیا؛ اما حافظهی غالباً شفاف من میخواهد بگوید آنها پلیس بودند. آیا میتوانست چنین باشد؟) «وای، خدای من»، من درِ گوش روبرتا یواشکی گفتم. «آنها ما را خیلی جدی گرفتن!» من حسابی شوکه شده بودم، اما من هم مثل بقیه، نمیترسیدم.
وقت مقرر برای اعتصاب داشت فرا میرسید. روز سردی بود، آنقدر سرد که بدون پوشیدن کتهایمان نمیشد بیرون رفت،… آنهم از کمدهایمان… که جلویشان بزرگسالان مقتدرانه کشیک میدادند. ما آماده میشدیم بهطرف کمدها برویم که ناگهان صدای هریِ بداخلاق از بلندگوهای مدرسه ترقوتوروق کرد: «هرکسی که در حال ترک مدرسه گرفته شود، از تحصیل محروم خواهد شد.» (این هم نمیتوانست من و ادا را متوقف کند.) «این اتفاق نمیافتد»، او ادامه داد، «شما اعتصاب نمیکنید … و غیره و ذالک.» سپس اضافه کرد، «ما برای بررسی موضوع یونیفرم هم جلسه اولیاء و مربیان و هم جلسه هیئتامنای مدرسه را تعطیلات آخر هفته برگزار خواهیم کرد.»
من و روبرتا و ادا در کلاس به همدیگر لبخند میزدیم. عجب کاری کردیم، ما!
اعتصاب هرگز صورت نگرفت. نیازی هم به این کار نبود.
شنبه، هفتمین روز: قدرتِ مطبوعات
موضوع، خبرِ مطبوعات شد. یک مدرسه با بیش از دو هزار دانشآموزِ یازده، دوازده و سیزدهساله در حال برپایی یک اعتصاب هستند. چطور میشود جلوی این حرکت را گرفت؟
یکشنبه، هشتمین روز: پیمانِ تسلیم
پیگیری موضوع دوباره در روزنامهها ادامه پیدا کرد. این بار مطلب حاکی از آن بود که هیئتامنای مدرسه جلسه برگزار کرده بودند. مقرراتی که دختران را به وادار پوشیدن دامن میکرد، رسماً لغو شده بود.
دوشنبه، نهمین روز: روزِ پیروزی
ما فقط یک روز با شلوار آفتابی شدیم و همین مؤثر افتاد؛ و الان همهی مدرسه شلوارپوش بودیم. ما سرِ یکچیز موضع گرفتیم و آن را تغییر دادیم.
و بعدازآن، برای همیشه!
به فاصله اندکی پسازآنکه شهر ما مقررات “فقط دامن” را لغو کرد، آموزش و پروش کل ناحیه بوستون آن را لغو کرد. پسازآن نیویورک و سپس لوسآنجلس این کار را کرد. نمیدانم آیا اقدام ما و مردمی که مطالب روزنامهها را راجع به آن خواندند موجب این کار شد، یا همزمان قدمهای مشابهی برداشته شده بود، ولی در غیابِ همه اینها مایلم بگویم که ما میخواستیم برای یک روز تغییر ایجاد کنیم، اما ما در تمام کشور سبب تغییر شدیم. آنهم قبل از اینکه حتی اولین پریود ما اتفاق افتاده باشد.
تری ام. موهه هنرمند و نیز عضو هیئت مدیره انجمن مبارزه با ایدز ایالت نیوهمشایر است. هنوز هم او از جوراب ساق بلند و جورابشلواری متنفر است. بااینکه دامن و پیراهن دارد، اما آنها را با اکراه میپوشد.