فروش دیوار برلین
وقتی دیوار برلین در نوامبر ۱۹۸۹ سقوط کرد، تلویزیون هیچچیز دیگری غیرازآن نشان نمیداد. من متحیر نشسته بودم و گروهگروه از مردم برلین غربی و شرقی را میدیدم که روانه دروازهای میشدند که بالاخره بعد از دههها جدایی، گشوده شده بود. افرادِ خوشگذران بر بالای دیوار رفته و چوبپنبه بطریهای شامپاین میترکاندند و بهسلامتی چیزی مینوشیدند که نمودی از پایان جنگ سرد بود. سه روز تمام، همهی مردم دنیا پای کانالهای تلویزیونی نشسته بودند و شاهد این بودند که شهروندان آلمانی، خشمناک تیشه بر حروفی میزدند که سمت غربی دیوار را پوشانده بود. کلنگ و تیشه و سنگسوراخکن بود که بر کیلومترها بتن فرو میآمد. از قرار معلوم، این آدمها فکر میکردند که میتوانند با ممارستِ خود، دیوار را کمکم خرد کنند. و حق با آنها بود!
حادثهای تاریخی که ممکن بود در تمام طول عمر شخص یکبار اتفاق بیفتد. با این حساب، یک فارغالتحصیل اخیر علوم سیاسی با گرایش روابط بینالملل چکار باید میکرد؟ خب معلوم است، باید میرفت!
بیکار و آسوپاس، پول بلیت هواپیما را از مادرم قرض گرفتم و قول دادم که آن را تا یک هفته برگردانم. یک هفته؛ و حالا، نه کاملا هم بیمسئولیت، نقشهای در سر داشتم؛ نقشهای که چندان هم با فکر قبلی شکل نگرفته بود. در حقیقت، به تصور من این بیشتر به یک انگیزهی ناگهانی ربط داشت. دو روز قبل از پریدن تو هواپیما، یک پاراگراف کوچک در روزنامه خواندم، از آن دسته روزنامههای مملو از عناوین و تصاویر بزرگ که با گزارشهای تمام صفحه از سقوط دیوار برلین همراه بود و یک خبر دو سطری حاکی از اینکه برخی کودکان کارآفرین برلین شرقی، یک فروش حسابی از تکههای دیوار که خردش کرده بودند، برای توریستها راه انداختهاند. من هم بار سفرم را بستم!
وقتی کولهپشتی من در فرودگاه برلین سُر خورد و بر سکوی بار مسافران افتاد، توانستم صدای به هم خوردن چکش و کلنگی را بشنوم که مخفیانه داخل آن گذاشته بودم. البته من تنها نبودم. کولهپشتیهای دو نفر دیگر در همین پرواز هم دنگ و دونگ صدا کرد؛ یکی متعلق به یک مرد جوان آمریکایی که معترف بود برای جمعکردن تکههای دیوار آمده است و دومی از آنِ یک مرد ایرلندی درشتاندام همسن ما که میخواست تاریخ را همانگونه که اتفاق میافتد، ببیند و با یک یادگاری به خانه برگردد. و قاعدتا من در جایی، مابین این دو قرار داشتم. هر سهی ما بیدرنگ راهی شدیم.
بااینکه پرواز ما دیروقت شب بود، هر سهی ما مستقیما به محل موردنظر رفتیم تا کارِ پیش رو را بسنجیم. در همان دقایق اول متوجه شدیم، چیزی که شخصاً شاهدش بودیم، فراتر از چیزی بود که در تلویزیون دیده بودیم. و در همان لحظات اول که کلنگ را بر دیوار گذاشتیم، فهمیدیم که بتن آن، سختترین بتنآرمهی است که هریک از ما تا به آن زمان، دیده بودیم. و ما سعی داشتیم آن را برچینیم!
از آن به بعد، تقریبا همه ساعات بیداریمان را دم دیوار گذراندیم. من نیز، یا با هرکدام از هزاران برلینی و توریستهایی که آن اطراف میپلکیدند راجع به گلاسنوست و پرسترویکا و پایان جنگ سرد، گروههای گفتگو راه میانداختم، و یا چکش میزدم. از هر چندقدمی، هرکسی بر یک تکه از سطح دیوار سوراخی ایجاد میکرد. دیوار در برخی نقاط نادر بهآرامی داشت شکاف برمیداشت؛ جاهایی که میتوانستیم در میان آرماتورهای خمیدهی آن، خود را بهطرف برلین شرقی بتپانیم. تنها یک هفتهی پیش، شخص میتوانست به خاطر ایستادن پای دیوار، هدف گلوله قرار گیرد.
من و دو رفیقم فقط شبها همدیگر را میدیدیم که خودمان را خردوخمیر روی تختخوابهای سفری واقعا ناراحتِ ارزانترین هتل مخروبهای میانداختیم که گیر آورده بودیم. میگویم مخروبه، بله! اما روبالشیهای محکم آن حرف نداشت. سه روز، بعد از آمدنم، برلین را با یک روبالشی هتل، پر از تکهها بتن ترک کردم که آن را در فرودگاه وزن کردند و شد ۴۰ کیلو؛ همچنین، دو حلقه فیلم که اعتبار کالاهای مرا ثابت میکرد. («ببخشید، آقا! میشه لطفا دوربین منو بگیرین و وقتی دارم چکش میکوبم یه عکس از من بگیرین. برای نشون دادم به مادرم میخوامش.»)
بهمحض رسیدن به خانه، هر تکه از دیوار را در پلاستیکهای مخصوص ساندویچ گذاشتم. بهترین تکهها، رنگی بود و متعلق به بخشی از دیوار که روی آن شعارنویسی شده بود که من از آنها زیاد داشتم. همچنین در هر کیسه یک کپی سُراندم که در آن توضیحی مختصر و مفید از جنگ سرد و اتمام عینیِ آن نوشته شده بود. (تمام آن سالهایی که برای رشته علوم سیاسی صرف کرده بود، بالاخره به درد خورد.) رو به نیویورک گذاشتم و دوستپسرم را هم با خودم کشاندم. ما پنج ساعت رانندگی کردیم و از بزرگراه، بهطرف نیویورک خارج شدیم و در محلِ پارک ممنوعِ حمل با جرثقیل، نگه داشتیم که تنها چند کیلومتر با در جلویی فروشگاه مـِیسی فاصله داشت. من بازارم را راه انداختم. دوستپسرم توی ماشین نشست. او مرا از پشت سر میدید که میز سفری کوچکم را باز میکردم. ساعت شلوغ روز ۲۲ دسامبر بود و خیابان پر بود از مسیحیان شوقزده که در تبوتاب خریدن داغترین هدیهی کریسمس آن سال یا هر چیز دیگری بودند. تنها دو روز برای خرید هدیهی کریسمس فرصت باقی بود.
مقوایی را که به شکل پیکِ دیواری درست کرده بودم درآوردم که بلیت هواپیما و عکسهایی که مرا کنار دیوار و یا چکش به دست نشان میداد، روی آن چسبانده بودم. ناگهان آدمها دورم را گرفتند. هرکسی یک تکه از دیوار را میخواست.
همه باهم داد میزدند: «چنده؟ چقدر میشه؟»
بقیه که به پیک دیواری اشاره میکردند، فریاد میزدند: «نگاش کن، واقعا اونجا بوده!»
شنیدم که یکی گفت «معرکهاند برای تپاندن توی جوراب[۱]!»
قیمتهایِ من معقول بود. ۵ تا ۲۵ دلار، بسته بهاندازهی سنگها. آشفتهبازار بود، در عرض ده دقیقه ۳۵۰ دلار درآوردم که معادل قیمت بلیتم بود. خیالم راحت بود، هنوز ۳۹ کیلوی دیگر داشتم. دوستپسرم بوق زد و به پشت سرش اشاره کرد. یک جرثقیل پشت سرش بود. فهمیدم که باید حرکت کند. با سرم اشاره کردم. میدانستم که میرود و دور میزند و زود برمیگردد.
بعد یک مرد قیمت یک تکه از دیوار را پرسید. بدون اینکه سرم را بلند کنم، گفتم، «ده دلار.» اصلا چرا باید سرم را بلند میکردم؟ سرگرم گرفتن پول از یک زن بودم که سه بسته خریده بود.
«وای، اونا واقعیاند.» مرد ادامه داد. «اینو میشه از بلیت هواپیماش فهمید. خیلی عالیه. من هم یکی ور میدارم. بگو ببینم برای فروش در خیابون مجوز فروش داری؟»
«هان؟ اِ، نه.» گفتم، درحالیکه برای اولین بار سرم را بلند میکردم. بهظاهر بیضرر میآمد، اگر یک کارگر ژولیدهی بود.
«هوم، خب، پس …» با گفتن این، نشان پلیس خود را نشانم داد. مقوا و تمامی بساطم را جمع کرد، و میز را برداشت و در یک کیسهی بزرگ زباله گذاشت و به من دستبند زد. به یک وَن آبی برای بردن من سوتک زد _همهی اینها دو ثانیه بیشتر طول نکشید. من با پنج خلافکار دیگر داخلِ ون بودم؛ حتی قبل از اینکه یک کلمه بتوانی بگویی، این ایام که باید ایام خوشی باشد…
باید کاری میکردم که گریه فراموشم میشد. «وقتی دوستپسرم اومد»، از پنجره رو به بیرون، به دستفروشی قانونی که درست بغلدست من، لایکتابیهای عیسی مسیح را میفروخت، گفتم، «بهش بگو من دستگیر شدم.»
او نگاهی همدردانه به من انداخت و گفت «باید مجوز بگیری.»
شوخی در کار نبود.
یک ساعت بعدی را، با دستان از پشت دستبندشده، نشستم تا شش نفر دیگر از دستفروشهای بی مجوز و وسایل آنها را سوار ون کردیم. عینکها آفتابی، خرسهای تدی، کتابهای جیبی، ساعتهای مچی، همگی در کیسههای زباله با آرام پلیس، جلوی پای ما بودند؛ یعنی، مدارک جرم. ما را بهصف افراد مظنون، به اتاقی بزرگ، شبیه سالنهای ورزشی بردند و انگشتنگاری شدیم. این وسط، من از اعتبار خاصی برخوردار بودم. آنها هرگز کسی را با دیوار برلین توقیف نکرده بودند! «اونا واقعیاند! من عکساشو دیدم.» افسر پلیسی که مرا دستگیر کرده بود، هیجانزده این را به همکارهایش میگفت.
مرا از سایر دستفروشها جدا کرده و به سلول خودم برده بودند؛ همهچیز به کنار، من تنها زن در بین آنها بودم. قبل از اینکه حتی مجال نشستن در کف سلول و فکر کردن به اینکه حالا چکار کنم (انگار که حق انتخابی هم بود!) را داشته باشم، یک پلیس لباس شخصی به طرفم آمد و فریاد زد «من تو رو میشناسم، نه؟ تو همون سلیطهی ولگردی نیستی که هفتهی پیش که میخواستم دستگیرت کنم، از دستم دررفتی؟»
«نه»، من جیغوویغ کنان گفتم و از میلهها رو به عقب رفتم. هرچند سلول جای زیادی برای عقب رفتن نداشت.
خرسند از اینکه بهاندازه کافی دستوپایم را لرزانده (که واقعا هم این کار را کرده بود) پلیس گندهبک رضایت داد و رفت و مرا در سلول شش در ششم تنها گذاشت.
سپس، چند ساعت بعد، یعنی ساعت ده شب همانطور که به اینجا آورده شده بودم، شنیدم که یکی گفت، «یالا، بیا بیرون»، انگار که از سر تفنن بوده باشد، یکی از پلیسهای دستگیرکنندهی من بود که با پشت دستش هم ضربتی به هوا زد، گویی آزادی را به من اعطا کرده باشد. گیجوویج با سرم اشاره کردم و از در بیرون آمدم و وارد خیابان تاریک شدم. نمیدانستم کجا هستم، ولی حداقل دیگر در زندان نبودم.
شگفتآور اینکه، دوستپسرم مرا پیدا کرده بود و بیرون داخل ماشینِ من، منتظرم بود. همدیگر را بغل کردیم و درباره اینکه چقدر همهی اینها هولناک بود، زاری کردیم. بعد به آپارتمان مادربزرگم رفتیم و وانمود کردیم که همینالان از بزرگراه بهطرف نیویورک سیتی پیچیدهایم و برای دیدن او آمدهایم. (او حتی نمیدانست من به برلین رفته بودم.)
سه هفته بعد، وکیل تسخیریام را تنها سی ثانیه قبل از دادگاه، ملاقات کردم. در دادگاه، قاضی چشمش را گرداند، «تکههای دیوار برلین. خب، درست. عجب حقهای!»
«آنها واقعیاند»، من به سبک نیویورکی داد زدم.
وکیلم به من گفت بنشینم و خفه شوم. من هم این کار را کردم. او بهطور مؤثری توانست پروندهام را ببندد، مشروط بر اینکه در طول سال بعد دستگیر نشوم. به نظر عملی میآمد.
یک ماه بعد، پنج ساعت رانندگی کردم، این بار برای رفتن به انبارِ نگهداری اشیاء توقیف شده که محلی به بزرگی یک زمین فوتبال بود. قرار بر این بود که دیوارم را بردارم و بیاورم. واقعا نگران بودم که در طول این مدت، آنها گموگور و یا دزدیده شده باشند. تاریخ وقتی رخ میدهد که به این سادگی جایگزین نمیشود. وقتی کیف مهرومومشده را گشودم، خیالم راحت شد؛ همهچیز آن تو بود. گرچه شرط میبندم افسر دستگیر کنندهی من، چندتکه از آن را برداشته بود. برعکسِ قاضی او مرا باور کرده بود.
ریوکا سالمن هنوز هم سیونه کیلو از دیوار برلین را در داخل کارتونی خاک گرفته، در زیرزمین مادرش دارد!
[۱] منظور جوراب کریسمس است که هدیه داخلش میگذارند. [م]