سرتان به کار خودتان نباشد!
دو سال قبل، از خیابان اصلیای که سر راهم به خانه بود، از سرِکار برمیگشتم که متوجه شدم مردِ جوانی دختر نوجوانی را کتک میزند و زمین میاندازد. درحالیکه بهسرعت میگذشتم دیدم دختره چند بار سعی کرد بلند شود و فرار کند، اما پسره او را دوباره و دوباره به زمین پرت کرد. حالا از آنها فاصله گرفته بودم و از آیینهی ماشین میدیدم که پسر او را بهسوی بوتهها میکشد. «وای خدای من، نکنه میخواد بهش تجاوز کند.» یک دورِ ممنوع در آن خیابان شلوغ زدم، بدون اینکه خیلی از روی فکر این کار را کرده باشم و در همان محلی که پسر او را سیلی میزد و روی زمین میکشید، کنار کشیدم.
از ماشین بیرون پریدم و فریاد زدم «ولش کن!» بخشی از من، از اینکه خودم را درگیرِ چنین ماجرایی کرده بودم، در حیرت بود؛ اما از دست پسره خشمگینتر از آن بودم که بتوانم جلوی خودم بگیرم.
دختره دوباره بلند شد و بهطرف من دوید. چهرهاش ترسِ محض او را بیان میکرد.
«بدو تو ماشین.» من داد زدم. این تنها چیزی بود که میتوانستم در آن وضعیت بگویم: «بدو تو ماشین.» اما او قبل از تکرار حرفم تقریبا سوار شده بود.
قبل از اینکه نفسی از سرِ راحتی بکشم، مهاجم پشت سر دختره آمد. ناگهان به ذهنم پرید که «نکنه طرف چاقویی، اسلحهای چیزی همراه داشته باشد. من دو تا بچه تو خونه دارم. اونها بدون من چیکار میکنند؟» ماشینم حتی تلفن هم نداشت که کمک بخواهم؛ بنابراین دوباره سر پسره فریاد کشیدم، «تو! با توام، همون جایی که هستی وایستا. پلیسها تو راهاند.» یک دروغ چاق و چلّه!
«تو یکی دیگه چی میگی؟»
«شنیدی که چی گفتم، من پلیس خبر کردم. ازش دور شو.»
در این حین، مردم با ماشینهایشان بهسرعت میگذشتند. من بهصورت آنها نگاه میکردم، به امید اینکه یکی توقف کند و به کمک بیاید. بهجایش آنها برّوبرّ نگاه میکردند و رد میشدند. نمیتوانستم به این موضوع فکر نکنم که اگر من هم مثل همهی آن رانندهها، بیتفاوت عمل میکردم چی میشد و در این صورت پسره ممکن بود چه بلایی سر دختره بیاورد؟
وقتی دختر پرید تو ماشین، مهاجمِ او شروع به خواهش کرد که «این کار رو نکن، عییزم. با ای زنیکه نرو.» خوشبختانه دختر در ماشین را فوراً بست و ما بهسرعت دور شدیم.
حالا کجا باید میرفتیم. البته گفتم، «من میخواهم تو رو به اداره پلیس ببرم تا یه شکایت بنویسیم.»
دختر بهسختی نفس میکشید. نفسش را در سینه حبس کرده بود و آشکارا میلرزید. «نمیدونم … شاید بهتره برگردم سرِ کلاس … میتونید دمِ دبیرستان منو پیاده کنید؟»
پرسیدم، «دبیرستان؟» خیلی کم سن و سال بود. «اون دوستپسرته؟»
کاشف به عمل آمد که آنها سه سالی هست باهم دوستاند؛ از وقتی او فقط چهارده سال داشته. الان هفده سالش هست و پسر هم در بیستسالگیاش؛ و اولین بار نیست که رفتار خشونتآمیز او را تجربه میکند. این مسئله ادامهدار بوده که بدتر هم شده. مثل شب قبل که او شیشه جلوی ماشین خانوادهی او را خرد کرده بود. فقط با یک نگاه فهمیدم که او تا حد مرگ از پسره میترسد. من قبلاً هم این نگاه را دیده بودم: دوستپسر خواهرم هم برای او ایجادِ مزاحمت میکرد. سعی کردم دخترک را قانع کنم که او به کمک احتیاج دارد؛ آنهم همان روز.
وقتی به اداره پلیس رسیدیم، هرکدام از ما گزارش خود را نوشتیم؛ اما کاملاً پیدا بود که او نمیخواهد مراحل قانونی را ادامه دهد. خوشبختانه او با والدینش تماس گرفت. افسر پلیس گفت که اگر او بخواهد اقامهی دعوی کند، آنها برای دادنِ شهادت با من تماس خواهند گرفت و پشت سرِ ما به دختر گفت، «نفسات را حبس نکن!»
قبل از اینکه از دختر _که الان برایش خیلی نگران هستم_ جدا شوم گفتم که میدانم کار سادهای نیست و ما چقدر سختی کشیدیم تا توانستیم خواهرم را از مهلکه بیرون بکشیم، تا درنهایت دوستپسر خواهرم از آزار و اذیت او دست بردارد. درحالیکه کلیدهای ماشین را از کیفم درمیآوردم بهش گفتم که «اگر تو با این پسره بمانی، من خیلی نگرانت خواهم بود و مطمئنم که خبرت را در صفحهی حوادث روزنامهها خواهم خواند.» من راجع به هیچچیز در زندگیام چنین مطمئن نبودم.
او با چشمانی اشکآلود نگاهم کرد و گفت، «شما تنها کسی نیستید که اینطور فکر میکنید.»
این داستان پایان خوش ندارد؛ بلکه پایان واقعی دارد! من هیچگاه برای دادن شهادت احضار نشدم. نمیدانم سرِ دخترِ بینوا چه آمد. دعا میکنم او سالم و خوش باشد؛ اما در اعماق وجودم یقین دارم که او فقط یک نمونه از خیلِ زنان و دخترانی است که بنا به دلایل متعدد پیچیده و شخصی، به ماندن در چنین روابط خشونتآمیز و گاهی مرگبار تن میدهند.
از یک نظر نمیتوانم کار مخاطرهآمیز آن بعدازظهر خود را باور کنم، بخصوص که میدانم این روزها آدمها میتوانند چقدر خشن و دیوانه باشند. بااینوجود مطمئن هستم که اگر بازهم فردا چنین اتفاقی بیافتاد من همان کار را تکرار خواهم کرد. شما چطور؟
مریآن مکورت اکنون مادر سه فرزند است و همیشه مراقب و نگران همه جوانهاست. او در سازمان غیرانتفاعی کاهش مرگومیر نوزادان، در ناحیه مترو دیترویت کار میکند. اکنون ماشین او مجهز به تلفن برای چنین مواقع اضطراری هم هست.