نقاشِ شهر
برگشت به عقب _ اواسط دههی ۷۰ است. انجمن مقام زن کانادا از من بهعنوان یک هنرمند دعوت میکند تا به تهیهی اطلاعات برای مرکز امور فرهنگی سلطنتی کانادا بپردازم. دو هفتهی اول، کار در شهر خودم، در اونتاریو، شروع میشود و دو هفتهی بعدی در اوتاوا ادامه مییابد.
یکشب از ماه فوریه، به همراه زنان دیگر تا دیروقت در محل انجمن کار میکنم. بعد از اتمام جلسه هرکدام به راه خود میرویم. من از راه کانال ریدو راه خانه را پیش میگیرم تا کمی هم از فستیوال زمستانی وینترلود لذت ببرم. نور چراغها به زیبایی روی برف و یخی که زمین را پوشانده، میتابد…
بهیکباره میبینم در صف کسانی قرار گرفتهام که از جاده به داخل کانال پایین میآیند و مرا از پشت هل میدهند و به داخل یک ون میکشند. یکی از آنها روی من مینشیند و ون راه میافتد. وقتی ماشین میایستد سکوت سنگینی است و بعد صداهایی میشنوم که آنها به زبانی که من نمیفهم صحبت میکنند. مرا تا صبح روز بعد در ون نگه میدارند اما بعدا میفهمم که صبح پسفردای آن روز است که بالاخره مرا از ماشین به بیرون هل میدهند. جایی در حومه شهر اوتاوا روی برفها میافتم.
دور تند _ من به خانهام در جنوب غرب اونتاریو برگشتهام. سه ماه از آن موقع گذشته، سه ماهی که بیشتر اوقات آن را در وان حمام سپری کردهام.
یکشب ساعت دو بیدار میشوم و میدانم که موقعاش رسیده تا قدرتم را بازیابم. زمان آن است که دیگر از اینکه میخواستم از شبِ اوتاوا لذت ببرم، خودم را سرزنش نکنم. زمان آن رسیده که این گفته آنان «زن لکاتهی.س خور.» را باور نداشته باشم. موقع آن رسیده تا ساشا واقعا به خانه برگردد _یعنی به خودش بیاید.
از رختخواب بیرون میآیم و با روغن محبوبم خودم را تدهین میکنم، موهای بلندم را زیر کلاه میگذارم و بیرون بهطرف گاراژ میروم تا آنچه را لازم دارم بردارم: یک قوطی رنگ شبنمای صورتی، یک فرچه و یک دسته. فرچه را به دسته میبندم و توی خیابانها راه میافتم. درحالیکه بهطور موزون فرچه را رنگ فرومیبرم و نقاشی میکنم، کلی آرامش و تمرکز مرا در برمیگیرد. درعینحال مواظب هستم که وقتی ماشینی رد میشود خودم را پنهان کنم؛ اما حتی نگران دستگیر شدن هم نیستم. تا ساعت شش صبح، کلمه تجاوز را روز شش دوجین تابلوی ایست در سراسر شهر نوشتهام.
به خانه برمیگردم و پس از ماهها مثل یک طفل میخوابم تا اینکه به صدای پیامگیر تلفن بیدار میشوم. پیامهایی از دوستانم با مضمونهایی شبیه: «بالاخره فمینیست پرادعای ما دوباره آفتابی شد.»، پیامگیر را پرکرده است. روزنامهها پر است از عکس تابلوهای تجاوز ممنوع من؛ و گزارشهایی که رادیو در این مورد پخش میکند. بحث و گفتگو در بخشِ «نامه به سردبیر» روزنامهی ما هم تا هفتهها داغ است.
پخش ـ «کی این کار را کرده؟» این کار میتواند کار هر زنی باشد.
«چرا؟» هان، بگذارید همهی احتمالات را بررسی کنیم.
«شاید او داشته هزینه کاری را میپرداخته …»
…
درواقع این کار، روشی بود که من بهوسیله آن میخواستم بگویم همهی ما، بهنوعی هزینه میپردازیم؛ هزینهی ناشی از خشونتی که مردان علیه زنان و بچهها روا میدارند.
مکث ـ هر موقع شما هم جایی در شهرتان واژه تجاوز را روی تابلوی ایست دیدید، بدانید که کار، کارِ یک زن بوده؛ زنی که داشته تجدید نیرو میکرده؛ زنی شبیه من.
ساشا کلر مکینز یک فرشینهباف صاحب ادعا است که در پرو بزرگ شده و حالا در شمال آن بسر میبرد. او یک آژانس مسافرتی بنام پوچکا را میگرداند که تورهای مسافرتی فرهنگیتجاری برای هنرمندان بافنده و مورخان پرویی و بولیویایی ترتیب میدهد. ساشا معتقد است که همه هنرمندان باید آثاری خلق کنند که در دیدرس باشند؛ آثاری به بلندی تابلوهای علائم ایست کانادا _نظیر آنچه او خلق کرده بود!