دکترای سیندرلایی
تقریبا نصف شب بود. نسیم گرم اقیانوسِ آرام از میان پنجرههای بزرگ ویلا با چشمانداز وسیع، داخل میآمد و همچون رقص والس میچرخید. میتوانستم صدای امواج را بشنوم و بوی نمکآلودِ مه را حس کنم. اینها همراهان عالیای در پذیرایی از مقامات ممتاز اروپایی و آمریکای جنوبی بود که میزبان ما، آلن تدارک دیده بود. او میخواست مرا که مسئول مقصد نهایی پروژه بودم، خشنود کند. من مثل سیندرلا، برآوردکنندهی انتظارات افراد در آن مهمانی بودم.
مهمانها با بهترین الفاظ دربارهی پروژه حرف میزدند. آنها نقش مرا در شکل دادن به آن تحسین میکردند. شبی بود با ماه بدر شگفتانگیزش که من آن را بهمثابه پاداشی برای خودم تصور میکردم. بعد از سالها کار سخت، و بهرغم انتقاد همکاران که «دو زن نمیتوانند در این بازار موفق شوند.»، من و شریکم توانسته بودیم اولین شرکت مهندسی مشاور را در ونزوئلا تأسیس کنیم. بدون از دست دادن انسجاممان، توانسته بودیم قراردادهای مهمی را در کشورمان برنده شویم و حضوری مقتدر در کشورهای دیگر به دست آوریم.
حتی رقبایی که اوایل ما را ریشخند میکردند، بالاخره قبول کرده بودند که ما اهل کنار کشیدن نیستیم. آنها دیگر دست از اغوای ما با پیشنهاد موقعیتهای اجرایی برداشته بودند و حالا میخواستند شرکت ما را بخرند. به رسمیت شناختن ما بهمثابه منابع، پول و قراردادهای بیشتر برای ما بود. من از این نردبان بالا رفته بودم و داشتم به اوج آن میرسیدم. حضور من در کشورهای خارجی و مباشرت من در این پروژه اثبات این مدعا بود.
اما باوجودِاین موفقیت، چیزی از بیخوبن غلط مینمود.
در آن ویلای باشکوه، من با آسودگی در میان افراد بلندپایه نشسته بودم؛ نمایندگان دولت که میتوانستند پول و وام در اختیار ما بگذارند، مقامهای کنسرسیومهای آمریکاییـاروپایی که میتوانستند پروژه را اجرا کنند و یک مقام سیاسیِ محلی که با شعف، مجلس را به دست گرفته و تصریح کرد «چنین تسهیلات الکتریکی و صنعتی کشاورزی میتواند منطقهی ما را برای همیشه دگرگون کند.»
روز بعد باید برای دادن گزارش به دفتر نمایندگی شرکت بینالمللیای که مرا به کار گمارده بود به واشنگتن پرواز میکردم. وظیفهام این بود اطمینان دهم پروژه، استانداردها را در قبال محیطزیست و مردم بومی که از آن متأثر میشدند بهقدر کافی رعایت میکند. بعد از یک کار سخت و زیاد به دستاوردهایم مباهات میکردم. باوجود گفتگو در فضایی مطلوب، نمیدانم چرا بهجای شادی ناشی از انجامِ کار، چنان بیحدوحصر احساس اندوه میکردم.
در صورت اطرافیان خود به دنبال جوابی روشن میگشتم؛ اولازهمه در صورتِ میزبان ما که میلیونر خوشتیپی از آمریکای جنوبی بود که باور داشت با اجرای این پروژه لطفی در حقِ ملتش میکند. شادی آشکار و حتی غرور او مأنوس بود. با نگریستن در آینهی تحریف، سادگی و خامدستی خودم را میدیدم؛ اما آن آینه چیزهای بیشتری نشان میداد: شباهت بین صورتهای ما را! صورت او هم مثل صورت من حاکی از تبار مشابه بومی ما بود. استخوان گونه و موهای ما، شبیه هم بود. ناگهان آن وضوح و روشنی را که در پیاش بودم، یافتم.
نردبانی که از آن بالا میرفتم، نردبان اشتباهی بود.
سراسیمه به گذشته نگاه کردم، به آلن و دو جفت خدمتکار ساکت، در دو سوی پشت سر او، همچون چهارستون از شکیبایی موروثیشان که منتظر کوچکترین دستور از سوی رئیسشان ایستاده بودند. آنها صرفا ویژگیهای سرخپوستی نداشتند؛ آنها کاملا از بومیان آمریکا بودند. حضور آنها، همچون نگاه خیرهی مایاها، اینکاها و آز تکهایی که من طی سفرم برای این پروژه دیده بودم، غمی عمیق در من برمیانگیخت. در کشورهایی که به آنها سفر میکردم، مردم بومی را میدیدم در فقر خردکننده که گاهی با پوشیدن لباسهای محلی رنگارنگ برای جلب جهانگردان، و یا با دستفروشی اسباببازیهای سرهمکردنی که به نظر میرسید ساخت تایوان باشند، اغلبِ خیابانهای شهرها را پر کرده بودند. اینها مردمانی بودند که انتظار میرفت این پروژهها به آنها کمک کند.
فکر کردم، باید بهتر میدانستم که فساد و بینظمی آمریکای لاتین، کارِ هر تغییر واقعی را که از خارج اعمال میشد، دشوار میکرد؛ هر تغییر از بالا نظیر پروژهی ما را. کارخانهها و خدماتِ اینچنینیِ کشورهایِ موسوم به جهان اول، چیزی بهجز بدهی و رنج، عاید کشورهای جهانسومی نمیکرد. حقایق، چه در گزارش کارشناسان علوم اجتماعی و چه از شواهد امر، کارایی پیشرفتهایی ازایندست را تأیید نمیکرد.
آن شب من به بیهودگیِ کاری که میکردم، پی بردم. آن شب در ویلای آلن، دیدنِ بومیانی که به شکلی مضحک، مثل زنان خدمتکار انگلیسی لباس پوشیده بودند، وجدان مرا بیدار کرد؛ همچون ارواحی از گذشته که در جستجوی انتقام قرنها خیانت بود. بومیان ـمردمان منـ قربانیان استعمارِ کهنه و نو و حتی متخصصان بینالمللی توسعه با نیات خوب بودند. این پروژه، نظیر هزاران پروژهی دیگر با هدف کمک به فقرا، تنها بانکداران، شرکتهای اروپاییآمریکایی و سیاستمداران فاسد آمریکای لاتین را بهرهمند میکرد.
تا آن شب، این مجلسی بود که من در آن میرقصیدم.
آن شب آن اکسیر غریبِ اقیانوس، آن لذتجویی حارهای، و آن غم غیرقابلتحمل درونی، سبب شد تا متوجه شوم که نه در یک مهمانی باشکوه، بلکه در یک بالماسکه شرکت کردهام. مثل قهرمان دوران کودکیام، سیندرلا، رو به قصر نهاده بودم و حالا باید مثل او ازآنجا فرار میکردم. در حال ترک ویلای آلن، بعد از نیمهشب بود که فهمیدم مجلس رقص برای من بسر رسیده است.
با همان سرسختیای که قدم درراه سیندرلا گذاشته بودم، حالا از آن میگریختم. در اوج موقعیت شغلیام، از شهرت، ثروت و آسودگی خاطر صرفنظر کردم. در پی راههای بهتری برای خدمت به مردمم بودم، با نگرشی متفاوت که بتواند بهگونهای دیگر به نیازهای آنها برسد. با استفاده از تجربهای که از کار قبلی داشتم، شرکت دیگری بنا کردم با دیدگاهی متفاوت از قبل که بر پایهی عشق و احترام باشد. فلسفهی اصلی کار ما نه بر پایهی گسترش و بهرهکشی، بلکه ترویج تغییرات انسانی بود ـاین بار با شروعِ کار از پایین به بالا.
زن بومی درون من که در صعود از پلههای ترقی، از خودم هم پنهانش کرده بودم، حالا دیگر آزاد و رها شده بود. آن غم عظیم هم از وجودم رخت بست.
ایریس استمبرگر در منطقه بوستون آمریکا، دربارهی خلاقیت، نوآوری و رهبری مینویسد و تدریس میکند. آموزشهای او الهام گرفته از افسانهها و اسطورههای بومیان آمریکا است.