خاطرات یک پارتیزان شهری!
۸ صبح. ما امشب چسباندن پوستر در سطح شهر را شروع میکنیم. باران بیامان میبارد. هواشناسی گفته سرعت باد ۴۴ کیلومتر بر ساعت و «احتمال بارندگی در همهی مناطق صد در صد هست.» چه شود!
مدتهاست از تصویری که از زنان در جامعهی ما ارائه میشود در عذابم؛ تأکید همیشه روی ظاهر آنهاست تا عقل و شعور و استعدادشان. این حساسیت من وقتی بالا گرفت که در سال ۱۹۹۵ تصادفا حرفهای یک مادر و دختر در آستانهی بلوغش را شنیدم که مادرش به او کلوچهای میداد. دختر آن را گرفت و گفت، «خب باشه میتونم رژیمم رو از فردا شروع کنم.» جا خوردم. فکر کردم «این دیگه خیلی زود شروع کرده.» و ارتباط برقرار کردم، بین این موضوع و تصویر زنان در رسانهها و داستانهایی که در مورد پایین آمدن عزتنفس دخترانِ در آستانهی بلوغ میخواندم. تصویر زنان در فرهنگ عمومی (که بهوسیلهی تبلیغات، مؤسسات زیبایی و تفریحی ترسیم میشد) درک دختران از خودشان را تحت تأثیر قرار میداد و آنها را تشویق به کمخوری میکرد. هرسال میلیونها دلار صرف تبلیغات میشد؛ هرروز ما شاهد صدها تصویر پرزرقوبرق و مبتذل بودیم؛ و این رگبار مؤثر بود. دیگر عملا غیرممکن است بتوان از درونی شدن الگوهایی که صنایع آرایشی و مؤسسات زیبایی ارائه میدهند، جلوگیری کرد و مشکل است حتی از آن انتقاد کرد و یا تصاویر جایگزین هم ارائه داد؛ مگر اینکه بودجهای داشت که بتوان آگهینماهایی برای خود خرید. یا اینکه برای مقابله با آنها گرایش به پارتیزان شدن داشت!
تنها اندکی بعد از ماجرای کلوچه بود که دیگر این موضوع، تمام فکر و ذکرم را مشغول کرد. تبلیغ عطر کالوین کلین سالها در دوروبر بود، اما یک تبلیغات آزاردهندهی جدید کاسهی صبرم را لبریز کرد: تصویر کیت ماس، لمیده و لخت روی اتوبوسهای شهری و آگهینماهای عظیم بر فراز شهر، با استخوانهای چنان برجسته و صورت گود افتاده که گویی از گرسنگان آفریقاست. تعجب میکردم که چرا هیچکس کفرش درنمیآید؟ من که پاک کفری شده بودم. میخواستم کاری بکنم؛ کاری پر صداتر از نوشتن نامه به کالوین کلین. میدانستم دیگران هم با دیدن عکسهای این مانکنها عقشان میگیرد، ازبسکه نحیف، ضعیف و شکننده هستند. میخواستم کاری بکنم بهاندازهای بزرگ، که شاید دیگران را هم تشویق به انجام کاری بکند. ابتدا خودم را مجسم میکردم که از داربست آگهینما بالا میروم و تصاویر آنها را پاره میکنم؛ اما بهجای آن، هفتهها دنبال اتوبوسها افتادم تا اینکه توانستم یک عکس مناسب برای تبلیغ بگیرم. بعد آن را در رایانه اسکن کردم و متنی به همراه آن نوشتم: لاغری مشمئزکننده ــ به تصاویر گرسنگان خاتمه دهید. پوسترها را تهیه کردم و دوستان و فک و فامیل را برای کمک به خودم در پوسترچسبانی در سطح شهر بسیج کردم؛ و بدینسان گروه تغییر چهرهی شهر در سانفرانسیسکو متولد شد!
۳۰: ۳ بعدازظهر. معدهام از فرط عصبی بودن درد میکند. در شبهای پوسترچسبانی همیشه عصبی هستم ولی این ریزش سیلآسای باران دیوانهام میکند. میترسم داوطلبان پوسترچسبانی سوار کشتی شده و دنبال کارهای خود بروند. باید بایستم و چیزی بخورم.

این عکس همان مانکنی است که روی اتوبوس های شهر بود
جلب توجه افکار عمومی است، پس باید بزرگ و باب روز و به همراه سایر تصاویر در خیابانها باشد. پوستر دومِ ما یک قفس رنگی سیرک را بهروشنی نشان میداد (شبیه آنهایی که روی بیسکویت حیوانات کشیده میشود)، با مانکنهایی که در درون آنها گیر افتادهاند؛ و نوشتهای روی آن: لطفا به مانکنها غذا ندهید. قفس سمبل خوبی برای نشان دادن روش نگهداری زنان بود؛ روشی که خود آنها هم از آن پیروی میکنند. ما نهتنها دربند معیارهای زیبایی هستیم که ما را اسیر خود کرده (که مثلا خانه را بدون آرایش ترک نکنیم، با پاهای بیمو به ساحل برویم)، بلکه تحتفشارهای دائمی هستیم که ما را در محدودیت زبانی، فیزیکی و سکسی نگه دارد. من یکشب این ایده را روی یک دستمالکاغذی کشیدم و آن را به هنرمندان گرافیست گروه دادم و دو هفته بعد پوسترهای بزرگ آن به مناسبت بزرگداشت هفته ملی هشدار درباره سوءتغذیه در سراسر شهر پخش شدند.
۷ عصر. ما تصمیم میگیریم بهرغم باران کار را پیش ببریم. بیستوسه نفریم. به نه گروه تقسیم میشویم؛ هرکدام با سریش و غلتکها و نقشهی علامتگذاری شدهی شهر. نم نمک میبارد که راه میافتیم.
پوسترچسبانی کار دلهرهآوری است. کاری متمردانه است؛ و شما خودت را تجسم میکنی که دزدکی در خیابان میروی و مثل یک جاسوس بهتناوب پشت سر و روبرویت را میپایی. بهندرت چنین کاری پیش میآید که هیجانی بچهگانه برای گروهی از شهروندان بدگمان به ارمغان بیاورد؛ کاری که انجام آن ازیکطرف غیرقانونی باشد و از طرفی قویا حس کنی چنان الزامآور است که نمیتوانی انجامش ندهی. این ترکیب باعث میشود حسی از قدرت و حقبهجانب بودن به تو دست دهد؛ باعث میشود فکر کنی میتوانی تغییری واقعی در جهان ایجاد کنی.
در پایینشهر کارگران ساختمانی ردم را گرفتند و سرم فریاد زدند که باعث شد دلپیچه بگیرم. من آدم بیشازحد مسئولیتپذیری هستم؛ یک دختر خوب از نوع کلاسیکش. بااینوجود من کاری را میکنم که بهطور غریزی حس میکنم درست است، حتی اگر به خاطر آن به دردسر بیفتم و یا موجب خشم کسی شوم. ما نمیخواستیم کارگران ساختمانی یا هیچکس دیگر را عصبانی کنیم یا برای آنها کار بتراشیم؛ اما تاکتیکهای چریکی راه عالیای برای جلبتوجه مردم، در حد تأثیر بصری آگهینماها است. این کار توجه رسانهها را هم به خود جلب کرد. از همان اولین هفتهی علنی کردن وسواسی که به جانم افتاده بود، در پنج برنامهی خبری تلویزیون و روزنامههای بیشمار و برنامههای رادیویی ظاهر شدم. از اولین پوسترچسبانی، گروهِ تغییر چهرهی شهر، حمایت هزاران نفر از سراسر جهان را جلب کرد. پیامهای تلفنی، نامهها و ایمیلهای زیادی از والدین، معلمان، مسئولین بهداشت مدارس و مادربزرگها دریافت کردیم. آنها میگفتند، خدا را شکر که یکی این کار را کرد. آنها میپرسیدند، چگونه میتوانند کمک کنند؟
۹ شب. افراد گروهها با آثار چسب بر موها و لباسهایشان برمیگردند؛ هرکدام با داستانهایی برای تعریف کردن: ما منطقه نزدیک پارک را کاملا پوشش دادیم. مردم میایستادند و دربارهی پوسترها سؤال میکردند، ما هم تعدادی از آنها را بهشان میدادیم. چسبمان تمام شد و مجبور شدیم با آرد چسب درست کنیم.
همهی غلتکها چسبناک، کهنههای چسب آلود و قوطیها را تو ماشینها جمع میکنیم. همدیگر را در آغوش گرفته و میبوسیم و میگوییم: تا کار بعدی! همهی داوطلبان من آدمهای معمولی هستند؛ از نوع افراد قانونمند و مؤدب. آنها با شور و شوق از شجاعتی که به خرج داده بودند به خانه میروند. تجربه، آنها را هم مثل من تغییر داده است.
روز بعد بیشتر ۴۰۰+ پوستری که چسبانده بودیم، پاره میشدند؛ اما تعدادی هم تا ماهها برجا میماندند. درست است که آنها مثل آگهینمای کالین کلین به چشم نخواهند آمد، اما بههرحال واکنشی را سبب میشوند. بعضی از مردم اصلا موضوعش را نمیگیرند، برخی دیگر کاملا درک میکنند. شما از کدام دستهاید؟ شاید آنقدر برانگیخته شوید که حاضر باشید خودتان کار متمردانهای راه بیندازید و بعدازآن، ممکن است در یک اتوبوس میان شهری بنشینید و پوستری را ببینید که از زیر چشم شما رد میشود که روی دیواری تختهای آویزان است. آنوقت حسی از غرور شما را فرامیگیرد. لبخندی از سر رضایت میزنید و به غریبهای که بغلدست شما نشسته برمیگردید و میگویید: این کار من بوده! و به خودتان میبالید. البته باید هم به خودتان ببالید؛ چون شما به جای نشستن از سر راحتطلبی، موضع گرفتهاید.
کتی بروین که در سانفرانسیسکو زندگی میکند، پیش خود فکر میکند که در صورت دستگیری آیا میتواند کار روزانهاش را حفظ کند. او حتی روش تهیه چسب از آرد را هم برای ما نوشته است!