قوزِ بالا قوز!
جراحی اولم مثل آب خوردن بود و ضروری برای برداشتن غدهای که با تمام وجودم میدانستم نمیتواند سرطانی باشد. در حقیقت، خودِ این غده سرطانی نبود، و اگر آن سلولهای عجیبوغریب نبودند که برای تشخیص به یـِیل فرستاده شوند، همهچیز میتوانست خوب پیش برود!
میدانید شهامت میخواهد که یک زن در مطب پزشکش نام “سرطان سینه” را بشنود؛ ترس خود را در هر چکاپ و تصمیمگیریهای مختلف باوجود بیم از عود دوبارهی بیماری بروز ندهد، و باوجود معاینات پزشکان متخصص، جراحی، مصرف داروهای گوناگون برای نگهداشتن هوشیاری ذهن و جسم و تحمل روزانهی شیمیدرمانی، تا حد امکان به زندگی خود به روال عادی ادامه دهد.
حتی باوجود برخورداری از حمایتهای اطرافیان، بازهم فرد تنهاست. حتی دو تشخیص هم مثل هم نیست و طرز برخوردها، و موقعیتهای هر کس فرق میکند. درنهایت این خود فرد است که باید تصمیم بگیرد. زنان پرجربزه هرروز این کار را میکنند!
جواب یـِیل این بود که آن سلولهای عجیبوغریب مراحل اولیه سرطان را نشان میدهند؛ بنابراین، درست قبل از کریسمس باید دومین جراحی را برای برداشتن این نسوج انجام میدادم تا برای تشخیص به مرکز پاتولوژی فرستاده شود. سعی کردم نگذارم هیچکدام از اینها موجب تضعیف روحیهی من در تعطیلات شود، اما شد! خسته و هراسناک شده بودم. سرِ مهمانیهای کاری و خانوادگی گریه میکردم. جراحم سعی میکرد به من اطمینان خاطر بدهد:
«لیندا، حسم به من میگه که جراحی دیگهای در کار نخواهد بود.»
و این واقعاً خوب بود. چون گمان میکنم هیچ راهی وجود نداشت که بتوانم با پستانبرداری کنار بیایم.
اما تلفن زنگ زد و مرا شوکه کرد:
نسوج سرطانی در پستان چپ من منتشر شدهاند. به نظر مرکز پاتولوژی بهترین تضمین این بود که کل پستان چپ من برداشته شود.
جنبهی مثبت قضیه این بود که معالجات جانبی دیگر لازم نبود، معالجات داروئی که باعث کندذهنی و ایجاد حالت تهوع میشوند و پرتودرمانی روزانه و …؛ اما جنبهی منفی این بود که بعد از مشاورهها هم متوجه شدم پستانبرداری اجتنابناپذیر است.
وقتی واقعیت را پذیرفتم، قویاً احساس کردم که نمیخواهم با یک پستان سر کنم. برای من این نامتعادل بود و مایهی سرافکندگی.
«من احساس شرمندگی میکنم»، به همسرم گفتم، «با یک پستان بدوم برم در رو باز کنم یا یه چیزی بگیرم بیام؟ آنوقت باید اون یکی رو هم پنهان کنم.»
بعلاوه، مادرم مرا طوری بار آورده بود که به لختوپتی بودن عادت داشتم. یکی از جذابترین سرگرمیهای من این بود که به کلاس شنای والدین با فرزندان میرفتم. با بچهی دوسالهام حمام میکردم. این کاری بود که با همهی بچههایم کرده بودم. میترسیدم با داشتن تنها یک پستان آنقدر دستپاچه بشوم که از خیر این کارها بگذرم.
نه! داشتن یک پستان درست به نظر نمیرسید. اگر قرار است یک پستان من برداشته شود، بهتر است هردوشان را بردارم.
این چیزی بود که غریزهام به من میگفت؛ اما آیا داشتم تصمیم درستی میگرفتم؟ یا داشتم بهحکم غریزه گمراه میشدم؟ شروع به یافتن و صحبت با زنانی کردم که جراحی پستان کرده بودند. در پی کسی بودم که هر دو پستانش را برداشته باشند و جراحی ترمیمی هم نکرده باشد و پشیمان هم نشده باشد! میخواستم زنی را پیدا کنم که بدون سینه باشد و احساس بدی هم نداشته باشد تا بتوانم پا جای پایش بگذارم. (آخر پیرو بودن سادهتر از پیشرو بودن است!) اما چنین کسی را پیدا نکردم. تنها مورد، کتابی بود که دربارهاش شنیدم. در این کتاب، زنی در مورد اینکه بدون سینه چقدر احساس آزادی میکند و اینکه چگونه جراحی او را به دوران قبل از بلوغ و به شیطنت دوران بچگیاش برگردانده است، نوشته بود. کتاب را پیدا نکردم، ولی کمک کرد تا بدانم که او آن بیرون یکجایی تو همین دنیا زندگی میکند.
واضح است که این موضوع غیرعادی به نظر میرسید. بیشترِ زنانی که من با آنها آشنا میشدم، با هیجان در مورد جراحی ترمیمی صحبت میکردند. آنها میخواستند مرا قانع کنند که سینههای جدیدشان چقدر واقعی به نظر میرسند و چه احساس طبیعی نسبت به آنها دارند. خوشحال بودم که این زنان توانسته بودند یک دوران سخت را بااحساس رضایت از تصمیمی که گرفته بودند، پشت سر بگذارند. بااینهمه، ندای درونی من مخالف جراحی ترمیمی بود. “تن دادن به یک عمل جراحی دیگر برای پیوند، یا بریدن از عضله شکمی و دوختن آن به سینهام … همهی اینها برای اینکه پستان داشته باشم؟ که چی بشود؟” احساس من اینگونه بود.
با هرکسی که در زندگی من بود صحبت کردم. همهی آنها میخواستند از من حمایت کنند؛ حالا هر قراری که بدهم؛ اما این من بودم که باید بهتنهایی تصمیم میگرفتم. چند هفته قبل از عمل جراحی با چهارتا از دوستانم سر شام بودیم؛ چهار از نزدیکترین دوستانم که شروع کردیم به مزاح گفتن اندر مزایای بیپستانی! ده مزیت اولیه کمکم کرد که با جسارت با جراحی روبهرو شوم و مهمتر از همه اینکه، آن را به شوخی بگیرم.
اندر مزایای بیپستانی:
ـ روشی سریع برای کم کردن وزن.
ـ اتفاقهای بدی که قرار است سه بار بیفتد، دو بارش میماند.
ـ لزوم یک تغییر اساسی [موقع احساس کسالت و افسردگی میگویند که ما واقعا به یک تغییر اساسی احتیاج داریم.]
ـ تضمین اینکه در بازی گلف شش ضربه میزنی. [بهمثابه قدرت و مهارت در مواجهه با چالشهای بزرگ هست.]
ـ برای شرکت در دو ماراتون بهانهی کمتری داری. [گویی، زنانی که سینههای بزرگ دارند دویدن برایشان سخت است.]
ـ دیگر ماموگرافی لازم نیست.
ـ پوشیدن لباسهای هردو جنس برایت خیلی راحتتر میشود. [یعنی هم لباس زنانه و هم لباس مردانه میتوانید بپوشید.]
ـ هرروز صبح فکر میکنی که سینهی مصنوعی چه سایزی بگذاری و یا اصلا نگذاری!
ـ این جمله که «هی عزیزم میخوای جای بخیههای برداشتن سینههامو ببینی»، میتواند جملهی مناسبی برای گفتن به آقایان باشد. [مثل گفتن یک متلک به مردها است.]
ـ در رستورانهای هوترز تو را با گارسونها عوضی نمیگیرند. [رستورانهای زنجیرهای در امریکا که در آن گارسونهای زن بیشتر با سوتین ظاهر میشوند.]
پزشک جراح از خواستِ من برای برداشتن هر دو پستان متعجب شد، ولی چون میدانست که بعداً هم امکان جراحی ترمیمی وجود دارد، سعی نکرد در این مورد با من بحث کند. در دلم حس میکردم بدون پستان هم احساس خوبی خواهم داشت. درست است که نتوانستم برای خودم سرمشقی پیدا کنم و با او صحبت کنم؛ با کسی که پیش از من این راه را رفته باشد، اما من این کار را کردم.
جراحی خوب پیش رفت؛ زود بهبود یافتم، و میدانید چی شد؟ من پشیمان نشدم! پشت سرم را هم نگاه نکردم. احساس آزادی و رهایی میکردم. سینه بی سینه! از برخی لحاظ حتی حس میکردم سکسیتر از قبل هم شدهام. توی خانه هنوز هم پیش شوهر و بچههایم لختوپتی لباس میپوشم، بدون آنکه خجالت بکشم. در اتاق پرو فروشگاهها خودم را قایم نمیکنم؛ اما اینها خیلی هم آسان به دست نیامده است . باید تلاش میکردم تا دوباره بدنی متناسب داشته باشم. به سالن ورزشی رفتم و دوباره شروع به وزنهبرداری کردم. درست است که حالا در برخی مواقع خاص از سینهی مصنوعی استفاده میکنم، ولی من با سینههای صاف، بدون ذرهای افسوس از تصمیمی که گرفتهام زندگی میکنم.
الان با زنهایی که قرار است جراحی شوند صحبت میکنم. میدانم احتمال کمی هست که آنها از من پیروی کنند. به آنها میگویم که چقدر احساس رضایت میکنم. آنها محترمانه گوش میدهند و میگویند که آنها جراحی ترمیمی خواهند کرد؛ اما من به گفتن حکایت خود ادامه خواهم داد تا اگر روزی زنی تصمیم مشابهی بگیرد، بداند که تنها نیست.
لیندا گـِینز، مدیر فروش تلفنی نرمافزار شرکتی در رودآیلند است. او نوشتهی خود را به تشویق مادرش فرستاده است. مادر او نیز که از سرطان سینه جان سالم بدر برده، دختر خود را جسور و متهور میداند. او به دخترش گفته که تجربهی خودش را با دیگران در میان بگذارد تا آنها هم بتوانند در تصمیمگیریشان همهی گزینههای خود را در نظر بگیرند.