دستشوییای از آنِ ما!
در اواسط ۱۹۸۰ وقتی به میانسالیام نزدیک میشدم، هیجده سالی میشد که بهعنوان یک صنعتگرِ زن، بسیاری از مشکلاتِ چنین محیطهای کاری را تحمل کرده بودم. من فلزکار بودم با رشته سختِ کاری که در پروژههای بزرگ کار میکردم. برای اینکه دیدِ بهتری از مهارتهایم به مردم بدهم، معمولاً به آنها میگفتم «اگر میخواهید روی پشتبامتان یک واگن قطار بگذارید، من میتوانم این کار را برایتان انجام بدهم!» ازجمله با تقویت سازهها که بتوانند چنین وزنی را تحمل کنند… آن موقع من در بخش ساختمان یک شرکت بزرگ در کارِ ساخت یک انبار مکانیزه بودم که بعد از اتمام، یکی از بزرگترین سازههای بدون ستون در جهان محسوب میشد. این کار جزو پروژهای عظیم با ۳۰۰ واحد ساختمانی در ۱۳ کیلومترمربع بود. شرکت، وسایط نقلیهایی هم در نظر گرفته بود که برای جابجا کردن ۳۵۰۰۰ کارگر در سایت در رفتوآمد بودند.
در بخشی که من در آن کار میکردم صنعتگران زن دیگری هم بودند. گلوریا کارآموز فلزکاری، دایانا لولهکش، آلیس متخصص ابزارکار بود. پرودی، سوزان و جنی برقکار بودند و پت کارآموزِ جوشکاری ورقهای فلزی؛ بخشی متشکل از هشت زن و حدود چهارصد مرد.
کانکسهایی هم برای کارکنان گذاشته بودند. ازجمله برای نگهداری ابزار، دفتر ناظران، اتاق استراحت و دستشویی، البته برای مردان! اینکه ما زنان هم احتیاج به دستشویی داریم، غیرضروری شمرده میشد. خودِ ما هم در ابتدا این موضوع را جدی نگرفتیم و مواقع لازم از پشت سایتی که در آن کار میکردیم و از زمین پارکینگ، از درِ فرعیِ بخشِ تکمیلشدهی انبار به آنجا میرفتیم؛ اما بعد از چند هفته کارگران انبار شروع به شکایت از حضور ما با چکمههای گلآلود در قلمروشان کردند. بهزودی درِ آنجا به روی ما قفل شد.
ما ناچار میشدیم که در بیرون محل کارمان منتظر اتوبوسی بمانیم که هر یازده دقیقه یکبار میآمد و ما حدود یک کیلومتر با آن به بخش تکمیلشده دیگر انبار میرفتیم. بااینوجود، در عرض دو هفته ما از رفتن به آنجا هم محروم شدیم. موضوع، دیگر داشت مضحک میشد. حالا دیگر مجبور بودیم برای رفتن به دستشویی منتظر سرویسی بمانیم که هر پانزده دقیقه یکبار میآمد و رفتوآمد ما یازده کیلومتر طول میکشید. هرکدام از ما چهل دقیقه علاف میشدیم. ما آمده بودیم کار کنیم، نه اتوبوس سواری.
وقتی موضوع را با سرکارگرمان در میان گذاشتم تعجبی نکردم از اینکه او به من بخندد که فکر کردهام این موضوع میتواند آنقدر اهمیت داشته باشد که اصلا مشکل تلقی شود؛ اما این مشکل ما بود و من گفتم تا حل نشود دفتر را ترک نخواهم کرد.
«کتی من خیلی گرفتارم، نمیتوانم با این مسئله مشغول شوم. به یکی دیگه از سرکارگرها بگو.»
«هیچکس اهمیتی نمیده که ما هم دستشویی لازم داریم.»
بالاخره او گفت که موضوع را در جلسه بعدازظهر مطرح خواهد کرد. بعدا به من گفتند که راهحل توصیهشده این بوده که ما از دستشویی مردان مشترکاً استفاده کنیم، منتها هرکدام از ما موقع رفتن به دستشویی برچسبی را به در بزند و موقع خروج آن را بردارد.
روز اول خیلی سخت گذشت. مردان از اینکه منتظر میماندند تا زنی که بههیچوجه به فضای مردانه آنها تعلق نداشت ازآنجا خارج شود، بسیار عصبانی بودند. بعدازظهر هم یکی از کارگرها آمده و برچسب روی دستشویی را پاره کرده و روی زمین گلی انداخته بود و درحالیکه پرودی آنجا بوده، داخل رفته بود. او هم خشمگین شده بود. ما برچسب دیگری تهیه کردیم و دوباره آن را زدیم.
روز بعد، وقتی یکی از ماها _فکر میکنم جنی_ تو دستشویی بوده و داشته دستهایش را میشسته یکی از کارگران میاد تو، زیپش را میکشد و … شروع به شاشیدن جلوی او میکند و حرفهایی به زبان میآورد متناسب با کاری که میکرده! او شوکه از این کار به بیرون میدود و بقیه ما را هم خبر میکند.
و این آخرین چیزی بود که کارد را به استخوان رساند.
من بهطرف جعبه ابرازم رفتم و قفلم را برداشتم. میدانستم که کسی جز حراست کلید آن را ندارد و شکستن قفل موضوعی جدی است و تنها مسئول بخش میتوانست اجازه آن را بدهد. پس موضوع به این آسانی فیصله پیدا نمیکرد. من برچسب را به این صورت عوض کردم: دوشنبه، چهارشنبه و جمعه زنانه. سهشنبه و پنجشنبه مردانه. به نظر خوب میآمد. برچسب را زدم و قفل را تققی بستم. ازقضا آن روز هم سهشنبه بود.
یکی از همکاران آمد و از من خواست بگذارم داخل برود. من گفتم باید تا فردا منتظر بماند. خشمگین شد و مثل تیر از چلّه رهاشده بهطرف کانکس ناظران رفت. در آن موقع سرکارگر رسید، چندنفری هم جمع شده بودند. پاهای من در برابر آنها میلرزید، اما من قبول نکردم، قفل را باز کنم.
سایر مدیران از سرکارگر من میخواستند که مرا تحت کنترل خود بگیرد. «کتی» او از کوره دررفته گفت، «این آقایان باید به دستشویی بروند.»
«بهشان بگین اتوبوسی را که به ساختمان شماره ۱۶۵ میرود، سوار شوند.» من در مخالفت جواب دادم.
او براقشده گفت «تو نمیتونی انتظار داشته باشی صدها مرد کارشان را برای رفتن به دستشویی ول کنند.»
«خب، پس تا فردا ــ» من به سمت برچسبی که رویش نوشته بودم: پنجشنبه، نگاه کردم.
او نگاهی به من انداخت، انگار که دیوانه شده باشم، آتشی شد و بهطرف دفترش برگشت.
اما باید در دفتر کارش اقدامی کرده باشد که درست فردای آن روز کانکس آکبندی را به ما تحویل دادند. ما برنده شده بودیم.
کاترین روبلی بعد از بیستودو سال کار بهعنوان صنعتگر، بازنشسته شده است. او فکر میکند مهم است که همه بدانند در آن اوایل که زنان در محیطهای مردانه و یا در کارهایی که مردانه شمرده میشد کار میکردند، چه شرایط سختی داشتند. او بر این باور است که زنان باید همواره به خاطر حقوق خودشان ایستادگی کنند؛ ولو بر پاهای لرزان! او اکنون در غرب نیویورک ساکن است.