تپههایی شبیه فیلهای سفید
این داستان را در سال ۸۴ ترجمه کردم، موقعی که قرار شده بود در کارگاه ترجمهمان مجموعهای از داستانها با تم زنانه، گردآوری و ترجمه کنیم. چون این داستان هم تمی بهشدت زنانه داشت، دلم میخواست با خوانش یک زن هم ترجمه شده باشد، اما ادارهی ارشاد نام “غربی” بر آن گذاشت و از کتاب حذف شد! این کتاب “رؤیای یکساعته” نام گرفت، آما رؤیایِ کاراکترِ زنِ این داستان، در آن عقیم ماند!
تپههایی شبیه فیلهای سفید[۱]
تپههای آنسوی درهی ایبرو سفید و فراخ بودند. در اینسو، که نه درختی بود و نه سایهای، ایستگاه مابین دو خط آهن، زیر آفتاب قرار داشت. فقط، سایهی گرم یک ساختمان، درست به مجاورت ایستگاه افتاده بود. پردهی آویز از مهرههای خیزران بر در ورودی بار آویزان بود تا از ورود مگسها جلوگیری کند. مرد آمریکایی و دختر همراهش، پشت میزی بیرون ساختمان در سایه نشستند. هوا خیلی گرم بود. قطار سریعالسیر باید تا چهل دقیقه دیگر از بارسلونا میرسید و پس از دو دقیقه توقف در ایستگاه تعویض، بهطرف مادرید حرکت میکرد.
- دختر کلاهش را درآورد و روی میز گذاشت و پرسید: «نوشیدنی چی بخوریم؟»
- مرد گفت: «هوا حسابی داغه،»
- «چطوره آبجو بخوریم.»
- مرد، رو به طرف پرده گفت: «دو لیوان آبجو[۲]،»
- یک زن از ورودی بار پرسید: «بزرگ باشه؟»
- «بله، دو تا بزرگ.»
- زن دو لیوان آبجو با دو زیرلیوانی نمدی آورد و روی میز گذاشت. به مرد و دختر نگاهی انداخت. دختر به خطوط تپهها چشم دوخته بود که زیر آفتاب به سفیدی میزدند. بقیه دشت خشک و سوخته بود.
- دختر گفت: «شبیه فیلهای سفیدند،»
- مرد آبجواش را خورد: «من تا به حال فیل ندیدم،»
- «نباید هم دیده باشی.»
- مرد گفت: «شاید هم دیده باشم، چون تو میگی ندیدم که دلیل نمیشه.»
- دختر که به نوشتهی روی پرده نگاه میکرد، پرسید: «اونجا چی نوشته؟»
- « آنیس دل تورو[۳]، یه نوع مشروبه.»
- «میشه امتحانش کنیم؟»
- مرد رو به پرده گفت: «ببخشید!» زن از بار بیرون آمد.
- «چهار رئال.»
- « دو تا آنیس دل تورو، لطفاً.»
- «با آب باشه؟»
- «با آب میخوای؟»
- دختر گفت: «نمیدونم، با آب خوبه؟»
- «آره خوبه.»
- زن پرسید: «اونا رو با آب میخواهید؟»
- «بله، با آب !»
- دختر گفت: «مزهاش شبیه شیرینبیانه،[۴]» و لیوان را روی میز گذاشت.
- «از نظر تو همه چی همین مزه رو داره.»
- دختر گفت: «آره همه چی مزهی شیرینبیان میده. بهخصوص همهی چیزهایی که مدتها انتظارشان را میکشی، مثل ِافسنتین[۵].»
- «اوه، بس کن.»
- دختر گفت: «تو شروع کردی، من سرم گرم شده بود و داشتم لذت میبردم.»
- «خب، بهترِه کاری کنیم که بهمون خوش بگذره.»
- «خیلی خب، من داشتم سعی خودمو میکردم، داشتم میگفتم این کوهها شبیه فیلهای سفیدند و چقدر هم درخشان، نه؟»
- «همینطوره، درخشانند.»
- «میخواستم این مشروب رو امتحان کنم. تمام کاری که ما میکنیم همینه، مگه نه؟ تماشای اطراف و نوشیدن چیزهای جدید، اینطور نیست؟»
- «گمان میکنم.»
- دختر دوباره بهسوی تپهها نگاه کرد.
- گفت: «تپههای قشنگیاند. آنها واقعاً شبیه فیلهای سفید که نیستند به نظر من آنها فقط از لابهلای درختان به رنگ پوست فیل هستند.»
- «چطوره یه نوشیدنی دیگه بخوریم؟»
- «خیلی خب.»
- باد گرمی پرده آویز را بهطرف میز تکان میداد.
- مرد گفت: «آبجو خوب و خنکه،»
- دختر گفت: «خیلی خوبه،»
- مرد گفت: «خیگ[۶]، اون در اصل یک عملِ خیلی ساده است؛ خیلی ساده. درواقع اصلاً نمیشه بهش گفت عمل!»
- دختر به زمینِ زیرِ پایههای میز چشم دوخته بود.
- «میدونم که فکرشو نمیکنی خیگ! اصلاً چیز مهمی نیست، مثل اینه که بذاری هوا بِره تو، همین.»
- دختر چیزی نگفت.
- «من باهات میآم و تمام مدت پیشت میمونم. اونا فقط میذارن هوا بره تو، بعدش همه چی بهطور طبیعی پیش میره.»
- «خب بعدش ما چیکار میکنیم؟»
- «بعدش همه چی به خوبی و خوشی میگذره. درست مثل اَوّلش.»
- «چی باعث میشه. اینطوری فکر کنی؟»
- «آخه تنها چیزی که عذابمان میده، همینه؛ تنها چیزیه که ناراحتمان کرده.»
- دختر بهطرف پرده نگاه کرد، دستش را برد و دو ردیف از مهرههایش را گرفت.
- «و تو فکر میکنی بعدش ما راحت میشیم.»
- «خب، البته؛ تو نباید بترسی، من خیلیها رو میشناسم که این کارو کردند.»
- دختر گفت: «حالا که همه بعد از این کار، این همه راحت میشند، پس منم اینکارو میکنم.»
- مرد گفت: «خب اگه نخوای، مجبور نیستی، اگه نخوای، من هم مجبورت نمیکنم. اما میدونم که کارِ خیلی سادهایه.»
- «تو واقعا میخوای من این کارو بکنم؟»
- «من فکر میکنم این برا تو بهترین کاره. اما اگه خودت واقعاً راضی نیستی، من ازت نمیخوام.»
- «و اگه من این کارو بکنم تو خوشحال میشی؛ همه چی مثل اولش میشه و تو باز منو دوست خواهی داشت؟»
- «من همی الانش هم دوستت دارم، خودت میدونی که دوستت دارم.»
- «میدونم، اما اگر اینکارو بکنم، دوباره همه چی بسیار قشنگ میشه و مثلاً اگه بگم تپهها شبیه فیلهای سفید هستند، از حرف من خوشت میآد؟»
- «خب آره. الان هم خوشم میآد، ولی الان نمیتونم به این چیزها فکر کنم. میدونی که وقتی نگرانم، چه جوری میشم؟»
- «اگه من اینکارو بکنم، تو دیگه دلواپس نمیشی.»
- «من دربارهی اون نگران نیستم، چون میدونم چقدر ساده است.»
- «پس من اینکارو میکنم، چون به خودم فکر نمیکنم.»
- «منظورت چیه؟»
- «من به فکر خودم نیستم.»
- «خب، من به فکر تو هستم.»
- «اوه آره. اما من به فکر خودم نیستم. من اینکارو میکنم و بعدش همه چی روبهراه میشه.»
- «اگه یه همچی احساسی داری، من ازت نمیخوام اینکارو بکنی.»
- دختر بلند شد و بهطرف انتهای ایستگاه راه افتاد. آنسوتر در امتداد ساحل ایبرو، مزارع غلات و درختان دیده میشدند و در کرانهی دیگر رودخانه، در دوردستها، کوهها! سایهی ابری، روی مزارع در حرکت بود و او رودخانه را از لابهلای درختها میدید.
- دختر گفت: «ما میتونستیم همه چی داشته باشیم. میتونستیم همهی اینها رو داشته باشیم، اما، هرروز که میگذره، این کارو غیرممکنترش میکنیم.»
- «چی گفتی؟»
- «گفتم ما میتونستیم همه چی داشته باشیم.»
- «ما میتونیم همه چی داشته باشیم.»
- «نه، نمیتونیم.»
- «ما میتونیم تمام دنیا را داشته باشیم.»
- «نه، نمیتونیم.»
- «میتونیم همهجا بریم.»
- «نه، نمیتونیم، دیگه اونا متعلق به ما نیستند.»
- «چرا، اونا مال ما هستند.»
- «نه، نیستند. وقتی اونا از ما دور شدند، دیگه نمیشه برشون گردوند.»
- «اما، چیزی از ما دور نشده.»
- «حالا میبینیم.»
- مرد گفت: «برگرد بیا تو سایه. تو نباید همچو احساسی داشته باشی.»
- دختر گفت: «من هیچ احساسی ندارم، فقط همه چیرو میفهمم.»
- «من ازت نمیخوام کاری رو بکنی که خودت نمیخوای ـــــ »
- دختر گفت: «یا هر چیزی که برام خوب نیست، میدونم. میشه یه آبجو دیگه بخوریم.»
- «خیلی خوب. اما تو باید درک کنی که ـــــ »
- دختر گفت: «من درک میکنم، میشه دیگه راجع بهش
حرف نزنیم؟» - پشت میز نشستند، دختر به آن سمت از تپهها که در قسمت خشک دره قرار داشت، چشم دوخته بود و مرد، به او و میز
نگاه میکرد. - مرد گفت: «تو باید اینو درک کنی که اگه خودت نخوای، من نمیخوام این کارو بکنی. اگه برای تو مفهومی داشته باشه، من واقعاً مایلم باهاش کنار بیام.»
- «یعنی برای تو هیچ مفهومی نداره؟ ما میتونستیم زندگی خوبی داشته باشیم.»
- «البته که داره، اما من جز تو کس دیگهای رو نمیخوام. هیچکس دیگهرو، و میدونم که این کار چقدر ساده است.»
- «بله، برای تو ساده است.»
- «تو باید هم اینطور بگی، اما من یقین دارم که ساده است.»
- دختر گفت: «میشه یه کاری برام بکنی؟»
- «من هر کاری برای تو میکنم.»
- «ممکنه خواهش کنم، لطفاً، لطفاً، لطفاً،… دیگه تمومش کنی؟»
- مرد دیگر چیزی نگفت و به چمدانهایی که کنار دیوار ایستگاه گذاشته بودند، نگاه کرد. روی آنها برچسبِ تمام هتلهایی که شبها را در آنها گذرانده بودند، دیده میشد.
- مرد گفت: «اما من نمیخوام تو…، اصلاً برام مهم نیست.»
- دختر گفت: «داد میزنم ها.»
- زن از میان آویزهای پرده با دو لیوان آبجو بیرون آمد و آنها را روی زیرلیوانیهای مرطوب گذاشت و گفت: «قطار تا پنج دقیقه دیگه میرسه.»
- دختر پرسید:« چی گفت؟»
- «گفت قطار تا پنج دقیقهی دیگه میآد.»
- دختر برای تشکر لبخندی زد.
- مرد گفت: «بهتره چمدونها را اون ورِ ایستگاه ببرم.» دختر به او لبخند زد.
- «خب، بعد برگرد، آبجو را باهم تموم کنیم.»
- مرد دو چمدان سنگین را بلند کرد، ایستگاه را دور زد و آنها را بهطرف خطِ دیگر ایستگاه برد. نگاهی به امتداد ریلها انداخت، ولی قطاری ندید. موقع برگشتن از داخل بار رد شد، جایی که مسافرها منتظر نشسته بودند و مشروب میخوردند. گیلاسی آنیس نوشید، نگاهی به مردم انداخت. همهی آنها به نحوی منطقی، منتظر آمدنِ قطار بودند. از بین آویزهای پرده بیرون آمد. دختر پشت میز نشسته بود و به او لبخند میزد.
- پرسید: «حالت بهتر شد؟»
- دختر گفت: «آره خوبم، چیزیم نیست. من حالم خوبه.»
[۱] Hills Like White Elephants/ Ernest Hemingway
[۲] Doz cervezas
[۳] Anis del Toro
[۴] licorice نوعی شیرینبیان که برای درمان نازایی داده میشود؛ نماد زایایی. [م]
[۵] Absinthe افسنتین، برعکس شیرینبیان، نماد نازایی است.[م]
[۶] – تلفظ اسپانیایی Jig