تپههایی شبیه فیلهای سفید
این داستان را موقعی ترجمه کردم که قرار شد در کارگاه ترجمهمان مجموعهای از داستانهایی را که تم زنانه دارند، گردآوری و ترجمه کنیم. چون این داستان تمی به شدت زنانه داشت، دلم می خواست با خوانش یک زن هم ترجمه شده باشد، اما به دلیل “غربی بودن” از کتاب حذف شد _کتابی که “رؤیای یک ساعته” نام گرفت و رؤیایِ کاراکترِ زنِ این داستان، در آن نیز عقیم ماند!
این داستان را موقعی ترجمه کردم که قرار شد در کارگاه ترجمهمان مجموعهای از داستانهایی را که تم زنانه دارند، گردآوری و ترجمه کنیم. چون این داستان تمی به شدت زنانه داشت، دلم می خواست با خوانش یک زن هم ترجمه شده باشد، اما به دلیل “غربی بودن” از کتاب حذف شد _کتابی که “رؤیای یک ساعته” نام گرفت و رؤیایِ کاراکترِ زنِ این داستان، در آن نیز عقیم ماند!
تپههای آن سوی درهی ایبرو سفید و فراخ بودند. در این سو، که نه درختی بود و نه سایهای، ایستگاه مابین دو خط آهن، زیر آفتاب قرار داشت. فقط، سایهی گرم یک ساختمان درست به مجاورت ایستگاه افتاده بود. پردهی آویز از مهرههای خیزران بر در ورودیِ بار آویزان بود تا از ورود مگسها جلوگیری کند. مرد آمریکایی و دختر همراهش، پشت میزی بیرون ساختمان در سایه نشستند. هوا خیلی گرم بود. قطار سریعالسیر باید تا چهل دقیقه دیگر از بارسلونا میرسید و پس از دو دقیقه توقف در ایستگاه تعویض، به طرف مادرید حرکت میکرد.
دختر کلاهش را درآورد و روی میز گذاشت و پرسید: «نوشیدنی چی بخوریم؟»
مرد گفت: «هوا حسابی داغه،»
«چطوره آبجو بخوریم.»
مرد، رو به طرف پرده گفت: «دو لیوان آبجو۲،»
یک زن از ورودی بار پرسید: «بزرگ باشه؟»
«بله، دو تا بزرگ.»
زن دو لیوان آبجو با دو زیرلیوانی نمدی آورد و روی میز گذاشت. به مرد و دختر نگاهی انداخت. دختر به خطوط تپهها چشم دوخته بود که زیر آفتاب به سفیدی میزدند. بقیه دشت خشک و سوخته بود.
دختر گفت: «شبیه فیلهای سفیدند،»
مرد آبجواش را خورد: «من تا به حال فیل ندیدم،»
«نباید هم دیده باشی.»
مرد گفت: «شاید هم دیده باشم، چون تو میگی ندیدم که دلیل نمیشه.»
دختر که به نوشتهی روی پرده نگاه میکرد، پرسید: «اونجا چی نوشته؟»
« آنیس دل تورو۳، یه نوع مشروبه.»
«میشه امتحانش کنیم؟»
مرد رو به پرده گفت: «ببخشید!» زن از بار بیرون آمد.
«چهار رئال.»
« دو تا آنیس دل تورو، لطفا.»
«با آب باشه؟»
«با آب میخوای؟»
دختر گفت: «نمیدونم، با آب خوبه؟»
«آره خوبه.»
زن پرسید: «اونا رو با آب میخواهید؟»
«بله، با آب !»
دختر گفت: «مزهاش شبیه شیرینبیانه،۴» و لیوان را روی میز گذاشت.
«از نظر تو همه چی همین مزه رو داره.»
دختر گفت: «آره همه چی مزهی شیرینبیان میده. بهخصوص همهی چیزهایی که مدتها انتظارشان را میکشی، مثل ِافسنطین۵.»
«اوه، بس کن.»
دختر گفت: «تو شروع کردی، من سرم گرم شده بود و داشتم لذت میبردم.»
«خب، بهتره کاری کنیم که بهمون خوش بگذره.»
«خیلی خب، من داشتم سعی خودمو میکردم، داشتم میگفتم این کوهها شبیه فیلهای سفیدند و چقدر هم درخشان، نه؟»
«همینطوره، درخشانند.»
«میخواستم این مشروب رو امتحان کنم. تمام کاری که ما میکنیم همینه، مگه نه؟ تماشای اطراف و نوشیدن چیزهای جدید، اینطور نیست؟»
«گمان میکنم.»
دختر دوباره به سوی تپهها نگاه کرد.
گفت: «تپههای قشنگیاند. آنها واقعا شبیه فیلهای سفید که نیستند بهنظر من آنها فقط از لابهلای درختان بهرنگ پوست فیل هستند.»
«چطوره یه نوشیدنیِ دیگه بخوریم؟»
«خیلی خب.»
باد گرمی پرده آویز را به طرف میز تکان میداد.
مرد گفت: «آبجو خوب و خنکه،»
دختر گفت: «خیلی خوبه،»
مرد گفت: «خیگ۶، اون در اصل یک عملِ بسیار بسیار ساده است .در واقع اصلا نمیشه بهش گفت عمل!»
دختر به زمینِ زیرِ پایههای میز چشم دوخته بود.
«میدونم که فکرشو نمیکنی خیگ! اصلا چیز مهمی نیست، مثل اینه که بذاری هوا بِره تو، همین.»
دختر چیزی نگفت.
«من باهات میآم و تمام مدت پیشت میمونم. اونا فقط میذارند هوا بره تو، بعدش همهچی به طور طبیعی پیش میره.»
«خب بعدش ما چیکار میکنیم؟»
«بعدش همه چی به خوبی و خوشی میگذره. درست مثل اَوّلش.»
«چی باعث میشه. این طوری فکر کنی؟»
«آخه تنها چیزی که عذابمان میده، همینه؛ تنها چیزیه که ناراحتمان کرده.»
دختر به طرف پرده نگاه کرد، دستش را برد و دو ردیف از مهرههایش را گرفت.
«و تو فکر میکنی بعدش ما راحت میشیم.»
«خب، البته؛ تو نباید بترسی، من خیلیها رو میشناسم که این کارو کردند.»
دختر گفت: «حالا که همه بعد از اینکار، این همه راحت میشند، پس منم اینکارو میکنم.»
مرد گفت: «خب اگه نخوای، مجبور نیستی، اگه نخوای، من هم مجبورت نمیکنم. اما میدونم که کارِ خیلی سادهایه.»
«تو واقعا میخوای من این کارو بکنم؟»
«من فکر میکنم این برا تو بهترین کاره. اما اگه خودت واقعا راضی نیستی، من ازت نمیخوام.»
«و اگه من این کارو بکنم تو خوشحال میشی؛ همه چی مثل اولش میشه و تو باز منو دوست خواهی داشت؟»
«من همی الانش هم دوستت دارم، خودت میدونی که دوستت دارم.»
«میدونم، اما اگر اینکارو بکنم، دوباره همه چی بسیار قشنگ میشه و مثلا اگه بگم تپهها شبیه فیلهای سفید هستند، از حرف من خوشت میآد؟»
«خب آره. الان هم خوشم میآد، ولی الان نمیتونم به این چیزها فکر کنم. میدونی که وقتی نگرانم، چه جوری میشم؟»
«اگه من اینکارو بکنم، تو دیگه دلواپس نمیشی.»
«من دربارهی اون نگران نیستم، چون میدونم چقدر ساده است.»
«پس من اینکارو میکنم، چون به خودم فکر نمیکنم.»
«منظورت چیه؟»
«من به فکر خودم نیستم.»
«خب، من به فکر تو هستم.»
«اوه آره. اما من به فکر خودم نیستم. من اینکارو میکنم و بعدش همه چی روبه راه میشه.»
«اگه یه همچی احساسی داری، من ازت نمیخوام اینکارو بکنی.»
دختر بلند شد و به طرف انتهای ایستگاه راه افتاد. آن سوتر در امتداد ساحل ایبرو، مزارع غلات و درختان دیده میشدند و در کرانهی دیگر رودخانه، در دوردستها، کوهها! سایهی ابری، رویِ مزارع در حرکت بود و او رودخانه را از لابه لای درختها میدید.
دختر گفت: «ما میتونستیم همه چی داشته باشیم. میتونستیم همهی اینها رو داشته باشیم، اما، هر روز که میگذره، این کارو غیرممکنترش میکنیم.»
«چی گفتی؟»
«گفتم ما میتونستیم همه چی داشته باشیم.»
«ما میتونیم همه چی داشته باشیم.»
«نه، نمیتونیم.»
«ما میتونیم تمام دنیا را داشته باشیم.»
«نه، نمیتونیم.»
«میتونیم همه جا بریم.»
«نه، نمیتونیم، دیگه اونا متعلق به ما نیستند.»
«چرا، اونا مال ما هستند.»
«نه، نیستند. وقتی اونا از ما دور شدند، دیگه نمیشه برشون گردوند.»
«اما، چیزی از ما دور نشده.»
«حالا میبینیم.»
مرد گفت: «برگرد بیا تو سایه. تو نباید همچو احساسی داشته باشی.»
دختر گفت: «من هیچ احساسی ندارم، فقط همه چیرو میفهمم.»
«من ازت نمیخوام کاری رو بکنی که خودت نمیخوای ـــــ »
دختر گفت: «یا هر چیزی که برام خوب نیست، میدونم. میشه یه آبجو دیگه بخوریم.»
«خیلی خوب. اما تو باید درک کنی که ـــــ »
دختر گفت: «من درک میکنم، میشه دیگه راجع بهش
حرف نزنیم؟»
پشت میز نشستند، دختر به آن سمت از تپهها که در قسمت خشک دره قرار داشت، چشم دوخته بود و مرد، به او و میز
نگاه میکرد.
مرد گفت: «تو باید اینو درک کنی که اگه خودت نخوای، من نمیخوام این کارو بکنی. اگه برای تو مفهومی داشته باشه، من واقعا مایلم باهاش کنار بیام.»
«یعنی برای تو هیچ مفهومی نداره؟ ما میتونستیم زندگی خوبی داشته باشیم.»
«البته که داره، اما من جز تو کس دیگهای رو نمیخوام. هیچ کس دیگهرو، و میدونم که اینکار چقدر ساده است.»
«بله، برای تو ساده است.»
«تو باید هم اینطور بگی، اما من یقین دارم که ساده است.»
دختر گفت: «میشه یه کاری برام بکنی؟»
«من هر کاری برای تو میکنم.»
«ممکنه خواهش کنم، لطفا، لطفا، لطفا،… دیگه تمومش کنی؟»
مرد دیگر چیزی نگفت و به چمدانهایی که کنار دیوار ایستگاه گذاشته بودند، نگاه کرد. روی آنها برچسبِ تمام هتلهایی که شبها را در آنها گذرانده بودند، دیده میشد.
مرد گفت: «اما من نمیخوام تو…، اصلا برام مهم نیست.»
دختر گفت: «داد میزنم ها.»
زن از میان آویزهای پرده با دو لیوان آبجو بیرون آمد و آنها را روی زیرلیوانیهای مرطوب گذاشت و گفت: «قطار تا پنج دقیقه دیگه میرسه.»
دختر پرسید:« چی گفت؟»
«گفت قطار تا پنج دقیقهی دیگه میآد.»
دختر برای تشکر لبخندی زد.
مرد گفت: «بهتره چمدونها را اون ورِ ایستگاه ببرم.» دختر به او لبخند زد.
«خب، بعد برگرد، آبجو را با هم تموم کنیم.»
مرد دو چمدان سنگین را بلند کرد، ایستگاه را دور زد و آنها را به طرف خطِ دیگر ایستگاه برد. نگاهی به امتداد ریلها انداخت، ولی قطاری ندید. موقع برگشتن از داخل بار رد شد، جایی که مسافرها منتظر نشسته بودند و مشروب میخوردند. گیلاسی آنیس نوشید، نگاهی به مردم انداخت. همهی آنها به نحوی منطقی، منتظر آمدنِ قطار بودند. از بین آویزهای پرده بیرون آمد. دختر پشت میز نشسته بود و به او لبخند میزد.
پرسید: «حالت بهتر شد؟»
دختر گفت: «آره خوبم، چیزیم نیست. من حالم خوبه.»
پانویسها:
- نام انگلیسی داستان: Hills Like White Elephants/ Ernest Hemingway
- Doz cervezas
- Anis del Toro
- licorice نوعی شیرین بیان که برای درمان نازایی داده میشود؛ نماد زایایی. [م]
- Absinthe افسنطین، برعکس شیرین بیان، نماد نازایی است.[
- تلفظ اسپانیایی Jig