دکترای سیندرلایی ایریس استمبرگر، ترجمه: فرانک فرید تقریبا نصف شب بود. نسیم گرم اقیانوسِ آرام از میان پنجرههای بزرگ ویلا با چشمانداز وسیع، داخل میآمد و همچون رقص والس میچرخید. میتوانستم صدای امواج را بشنوم و بوی نمکآلودِ مه را حس کنم. اینها همراهان عالیای در پذیرایی از مقامات ممتاز …
ادامه نوشته »دلوجرئت دادن در آخر راه
دلوجرئت دادن در آخر راه میریا اِرّرا، برگردان: فرانک فرید فکر کنم دیگه وقتشه! Mireya, Pienso que llego la horaاو گفت: سرم را تکان دادم و دست لاغرش را در دستم گرفتم. ـ میدونم. با انگشتانش انگشتانم را فشرد. «باید به اونها چی بگم؟» از او پرسیدم، «چی میخوای بگی؟ …
ادامه نوشته »قوزِ بالا قوز!
قوزِ بالا قوز! لیندا گـِـینز، برگردان: فرانک فرید جراحی اولم مثل آب خوردن بود و ضروری برای برداشتن غدهای که با تمام وجودم میدانستم نمیتواند سرطانی باشد. در حقیقت، خودِ این غده سرطانی نبود، و اگر آن سلولهای عجیبوغریب نبودند که برای تشخیص به یـِیل فرستاده شوند، همهچیز میتوانست خوب پیش برود! …
ادامه نوشته »