پرداخت بهای هر چیز
قبلا به ما تذکر داده بودند که بیرون رفتن در خیابانهای دیترویت در تاریکی شب، میتواند خیلی خطرناک باشد، اما هم من، و هم آلیس گرسنهمان بود. ما محوطهی امنِ اجلاس را در کوبال هال ترک کردیم و بهسوی جایی که قبلا برای صرفِ شام نشان کرده بودیم، راه افتادیم.
وقتی به آن دمودستگاه غذاخوری در یکگوشهی کوچک شهر رسیدیم، از سرما یخ زده بودیم و فکر کردیم بهتر است بعد از شام، برای برگشتن به مرکزِ انجمن، تاکسی بگیریم. وقتی پشت میز خود نشستیم، خوشحال شدیم از اینکه دیدیم یک تاکسی وارد محل پارکینگ رستوران شد و راننده برای خوردن شام داخل آمد. من از راننده پرسیدم که آیا ما میتوانیم اولین مسافر بعد از شامش باشیم که او موافقت کرد. حالا من و آلیس آسودهخاطر از اینکه در راهِ برگشت به مرکز انجمن، یخ نخواهیم زد، شروع کردیم به جرعهجرعه نوشیدن چای داغ و خودمان را برای خوردن یک شام گرم با خیالِ راحت آماده کردیم. در عرض چند دقیقه، شام هم روی میزمان بود.
هنوز یک گاز از همبرگرم را نخورده بودم که درِ جلویی رستوران ناگهان باز شد و در یک نمایش باشکوه، چهار زن بهدقت آراسته و زیبا، مزین به کتهای بلند سفید مینک، خرامان وارد شدند. سینههای بزرگ دو تا از آنها با پیراهن یقهدارِ سفید که تا کمر میرسید، جلوه میکرد. دوتای دیگرشان لباس قرمز با راهراه اسپاگتیمانند پوشیده بودند که اندام ریزهی آنها را فرم میداد. همهی آنها در آن کفشهای پاشنهبلند و باریکشان، بهراحتی راه میرفتند.
این همنوازی چشمگیر را مردی بلند و باریک با کت و کلاه مینک سفید، هدایت میکرد. کتوشلواری قرمز، تنش بود و باد بهاندازهی کافی کتش را باز کرد که آستر زرشکی براق آن دیده شود که از رنگ لباس زنها مو نمیزد.
آلیس نجواکنان گفت، «اینها دیگه از اون حرفهایهاشن.»
«پس با این حساب، فهمیدی مَرده چیکارهاس.» و ما یواشکی خندیدیم.
خندهی ما توجه مرد را بهسوی ما کشید. او سُرخوران برگشت و تا انتهای میز ما جلو آمد، عینک مارکِ بلوز برادرز را از چشمانش قاپید و دستانش را در هوا تاب داد و به آواز گفت، «خانمها!» یک صندلی کشید و سر میز ما نشست.
آلیس وسایلش را جمعوجور کرد و دستش را روی کتش سراند. من هم به تبعیت از او میخواستم همین کار را بکنم که متوجه شدم یکی از زنهایی که با او بود و پشت میزی در همان نزدیکی نشسته بود، پوزخندی از سرِ رماندنِ ما زد. مکانیسم دفاعی درونی من تلنگری خورد. من هرگز از آنهایی نبودم که بترسم و جا بزنم، و بنا نبود الان هم یکی از آنها باشم. من بازوی آلیس را برای مطمئن کردن او فشار دادم و سپس رو کردم به این آقا: «نشنیدم کسی از شما دعوت کرده باشه که بنشینید.»
«حیفه که فرصت یه گپزنی کوتاه رو با مردی مثل خودم، از شما خانمها بگیرم.»
چه چیز باعث شده بود که او فکر کند ما میخواهیم با او گپ بزنیم را هرگز نخواهم دانست. ولی از گستاخی او فهمیدم که او با این حرفها، میز ما را ترک نخواهد کرد. فکر کردم به شیوهی خودش با او حرف بزنم.
«برای گپ زدن بدون دعوت با ما، لازمه که یک پنجاهدلاری روی میز بذارین.»
با یک نگاه گذرا دیدم که دهان آلیس باز مانده؛ اما حواسم را متمرکزِ مرد کردم که او هم کمی متعجب شده بود، ولی فوری به حالت عادی برگشت.
حرفم را با صدایی محکمتر تکرار کردم، «اگه میخواین اینجا بشینین، باید یه پنجاهی رد کنین، وگرنه باید پاشین برین.»
«تو عصبی شدی.» این را گفت، اما تکان نخورد.
«همین طوره»، اشاره به همراهانش کردم و گفتم، «ببین تو اجازه میدی یکی مفتومجانی با اینها گپ بزنه؟ من هم وقتم رو مفتکی به تو نمیدم. حالا پولو رد کن بیاد یا پاشو برو.»
من انتظار داشتم او بلند شود و برود؛ اما بجایش دستش را در جیب کرد و یک دسته اسکناس بیرون آورد و یک پنجاهدلاری بیرون کشید و گذاشت روی میز. «من به زنهای تاجر مسلک احترام میذارم.» این را گفت و غیر جدی لم داد به صندلی.
او رودست خورده بود.
من پول را برداشتم و مترصد از اینکه قماری را که شروع کرده بودم، به کجا خواهد انجامید، گفتم، «این پول، یک ربع فرصتِ صحبت با ما رو براتون میخره.»
مرد، مثل یک رهبر ارکستر شروع کرد به تاب دادن دستان خود، درحالیکه کلمات را آوازوار و قافیهدار ادا میکرد؛ گویی یک نمایشنامهی افتضاح برادوِی را از بر میکند. وقتی غذایم را میخوردم نمایشی را تماشا میکردم که او با کرّ و فرّ با تکانههای تند سر و بدن، و با به هم آوردنِ انگشتانش و بشکن زدن، اجرا میکرد. بااینکه انگلیسیاش خوب بود، متوجه شدم او انزجارآور، آزاردهنده و نفرتانگیز است. و حتی وقتی او به آواز به من گفت: «اگه تو نمیتونیـ منظور منو بفهمیـمن فوری برمیگردمـدوباره پیشنهاد میدم.» احساسِ توهین کردم.
من با شادمانی، آواز او را قطع کردم: «پانزده دقیقهی شما تموم شد. یا یه پنجاهی دیگه بذار رو میز، یا میز ما رو ترک کن.»
«عزیزم، شماها که هنوز یه کلمه هم حرف نزدین.» با تکبر یک اسکناس پنجاهدلاری دیگر روی میز گذاشت. من پول را کنار کشیدم و او اجرای خود را ادامه داد؛ گویی اصلا وقفهای حاصل نشده بود.
بعد از چند دقیقه متوجه شدم رانندهی تاکسی بهطرف صندوق میرود. من توجه آلیس را جلب صورتحساب و راننده کردم. صورتحساب و کتم را برداشتم و بلند شدم.
«هی، کجا؟ فکر کردین به همین راحتی میتونین برین؟ من هنوز از وقتم مونده.»
من به ساعتم نگاه کردم. او هنوز از پنجاه دلار دومیاش، شش دقیقه وقت داشت. من لبخند زدم و گفتم، «این یعنی اینکه لازم نیست پول شام ما رو هم روی میز بذاری!»
من خوشحال از اینکه از دست آن مرد خلاص شده بودیم، بهطرف صندوق رفتم که صورتحساب را پرداخت کنم، و واقعا به خودم بالیدم وقتی شنیدم که گفت، «هی پسر! اون پولمو برد. من که همه رو بازی میدم، از اون بازی خوردم!»
مونیک باودن اصالتاً از کشور گویان است. او عاشق سفر است و تابهحال از شانزده کشور دیدن کرده، و اگر همین سفر او به جمهوری دیترویت را هم حساب کنیم، میشود هفده کشور. او ساکن منطقهی گرم جنوب فلوریدا است و دوست دارد با پولی که سخت هم آن را به دست میآورد، هرازگاهی، با رفتن به یک رستوران از خود پذیرایی کند.