موعظه برای مجرم!
صبح ملایم یک روز تابستانی، هنوز خوابآلود بودم که صدای گوشخراش شکستن چیزی خواب ازسرم پراند. بلند شدم ببینم چی شده. درحالیکه فقط یک لباسخواب صورتی مدل بچهگانه کوتاه تنم بود، درِ اتاقخواب را باز کردم و در مقابلم مردی را دیدم که دستش به دستگیرهی در بود. مرد به من زل زده بود. وحشتزده بودم و چیزی نگفتم. مرد هم همینطور بود.
هولناکتر از همه اینکه من بهجز آن لباسخواب، هیچچیز تنم نبود.
درحالیکه با تأنی خم میشدم، فریاد زدم «تو اینجا چیکار میکنی؟» مشتهایش را بهطرف من گره کرد.
از من نیممتر بیشتر فاصله نداشت که کمتر هم میشد که کنار کشید. خوشبختانه او انتخاب بدتر رو نکرد. من دوباره نعره کشیدم «چطور آمدی تو؟» عصبی سرش را برگرداند و به پنجرهی باز پشت سرش نگاه کرد.
کپهای از وسایل بازی که زیر پنجره تلنبار کرده بودم روی پارکت پخشوپلا شده بود. مهرههای بازی چیپس و دایس همهجا حتی زیرِ اسباب و اثاثیه پراکنده بودند. معلوم بود از بیلچهای که بیرون، دم پنجره گذاشته بودم برای باز کردن چفت پنجره استفاده کرده بود.
با لحن خطابهای پرسیدم «تو پنجره منو شکستی؟» و ادامه دادم «تو اینجا چی کار داشتی؟»
با سربهزیری جواب داد «فقط دنبال کمی پول هستم»، کمی مکث کرد و ادامه داد «اگه پول داشته باشی…؟»
این بار نوبت من بود که مکث کنم. پاسخم حتی خودم را هم متعجب کرد. «زدی پنجره منو شکستی، اونوقت بهت پول هم بدم؟»
تأثیر ناشی از این گفته که از دهانم پریده بود، مرا از ترسی که درونم را فرامیگرفت رهاند؛ اما نگرانی اولیهی من، مبنی بر نپوشیدن لباسزیر هنوز باقی بود. “از کجا میتونستم یه لباسزیر لعنتی گیر بیارم.”
مرد سارق ساکت ایستاده بود و احتمالاً موقعیت مرا میسنجید. من چشم از او برنمیداشتم و زیرچشمی همهی خانه را ورانداز میکردم.
اولویت دوم من کلیدها بود. داشتم دنبالشان میگشتم تا بتوانم درِ جلو را که دوقفله بود، بازش کنم تا او بتواند از آن خارج شود. همین موقع بود که چشمم روی دیوار به پوستر مارتین لوتر کینگ[۱] افتاد. باید به حرف زدن ادامه میدادم و این بار مارتین به کمک من آمده بود.
مرد سارق که یک مرد لاغراندام آفریقاییتبار بود و احتمالاً در اوایل چهلسالگیاش، ازنظر مردمشناسی مطلوب برای بهکارگیری شیوهای بود که در ذهنم شکل میگرفت.
«تو باید چشم تو چشم مارتین لوتر کینگ بدوزی و از این خونه دزدی کنی.» با اشاره به پوستر داد زدم. «باید میدونستی که اهالی این خونه به نژادپرستی واقفاند و تو سعی داشتی به اونها دستبرد بزنی.»
مرد سارق بیحرف ایستاده بود.
«از منِ هوادار سیاهان پول خواستی، درحالیکه میدونستی دکتر کینگ داره تماشایت میکنه؟» این را درحالی گفتم که نگران پیدا کردن کلیدها بودم و نیز در وحشت درونی از پایینتنهی لختم. از خودم پرسیدم اگر لحظهای برای پوشیدن لباس اتاق را ترک کنم، او چکار میکند؛ اما باید به سخنرانی ادامه میدادم. پوسترها و نقاشیهای دیگر اتاق نشیمن را ازنظر میگذراندم. از مرد سارق پرسیدم «که به عکسهای بزرگداشت سوژورنه ترو[۲] و توسییات اوورتور[۳] نگاه میکردی و با بیقیدی به غارت این خونه صرفا به خاطر دلار ادامه میدادی.»
چانهی مرد شروع به لرزیدن کرد.
از خودم پرسیدم، این کلیدها کجا گوربهگور شدهاند؟
وقتی حرفهای تند و انتقادآمیزِ خود را با اشاره به استیو بیکو[۴] به “مبارزه خواهران و برادران آفریقایی ما” رساندم، اشک از چشمانِ نادم او سرازیر شد. با گریه گفت «من راهمو عوض میکنم! عوضش میکنم!»
به نرمی گفتم «درستش همینه برادر.» آیا تابهحال کسی رو برادر خطاب کرده بودم؟ «اگه امروز کار درست رو انجام بدی، بقیه عمرت هم دودستی بهش میچسبی.» یادم هست یک چنین حرفهایی به او گفته بودم.
مرد سارق داشت اشکهایش را پاک میکرد که من سرم را چرخاندم تا ببینم کلیدها کجاست؛ اما آنچه شدیداً در پیاش بودم و لازمش داشتم و باید میپوشیدم، یک لباسزیر بود. من لباسزیر کتانیام را تصور میکردم که توی کشوی کمدم انتظار مرا میکشد. از کلاس دوم به بعد که یکبار خودم را کثیف کرده بودم تابهحال دیگر هیچوقت دلم برای یک لباسزیر اینقدر لک نزده بود!
پرسید «دنبال چی میگردی؟»
«کلیدهام.»
گفت «روی در پشتی کلید هست.»
با داد و قال گفتم «تو اینجا رو شناسایی کردی؟» و بهصورت مبهم به خاطر آوردم قبل از اینکه صدای شکستن بشنوم، از در جلویی و عقبی صدای تقتقی شنیده بودم. وقتی بیرون بوده باید از یکی از پنجرهها کلید را روی در پشتی دیده باشد.
«متأسفم.» چانهاش دوباره شروع به لرزیدن کرد.
من کلید یدکی را روی درِ پشتی (که به حیاط پشتی میرفت) قاپیدم و در جلویی را باز کردم. و با صورت درهمکشیده گفتم «خب، خدافظ»،
مرد سارق پرسید «به پلیس خبر میدی؟»
«نه، فقط برو. و دیگه از این کارها نکن!»
«نمیکنم.» با جدیت به من اطمینان داد و از پلههای جلویی خانه بهسرعت پایین رفت.
در را قفل کردم و روی کاناپه افتادم. پاهایم مثل کش ولو شده بودند. دهدقیقهای نشستم و مارتین را نگاه کردم. قبل از اینکه بتوانم بلند شوم و پنجره را بهزور چکش ببندم؛ اما قبل از هر چیز لباس پوشیدم.
کاتلین تار حقوقدانِ صاحب اثر، سخنور، عضو کانون وکلای کالیفرنیا، یکی از معدود فارغالتحصیلان مدرسهی حقوق هاروارد است که کار حقوقی خود را با تمرکز بر از بین بردن نژادپرستی و سایر انواع ستم انجام میدهد. او از موکلان اینچنینی خود حقالزحمه دریافت نمیکند. سالها بعد از پیش آمدن این ماجرا، او با چاقو میخوابید. مدتهاست چاقو را کنار گذاشته، ولی دیگر هیچگاه بدون لباسزیر به رختخواب نمیرود!
[۱] Martin Luther King رهبر سیاهپوست جنبش حقوق مدنی ایالاتمتحده امریکا
[۲] Sojourner Truth ( به خود داده بودIsabella Baumfreeنام مستعاری که ) زن سیاهپوست مبارز بر ضد نظام بردهداری و برای حقوق زنان
[۳] Toussaint L’Ouverture رهبر انقلاب هائیتی علیه استعمارگران فرانسوی ۱۷۴۳
[۴] Steven Biko از چهرههای سرشناس جنبش ضد آپارتاید