پرش بهسوی آلپ!
بیستویک سالم بود که بهتنهایی برای یک ماه به اروپا سفر میکردم. تمام هزینه سفرم را هم از کارِ سخت خودم کنار گذاشته بودم؛ بدون هیچ کمکخرجی از والدینم. وقتی آنجا بودم، تصمیم گرفتم کوههای آلپ را هم ببینم. طوری برنامهریزی کردم که در سوئیس پیش خانوادهای مهمانپذیر بمانم. سوار قطار شدم و راه افتادم. دقیقا نمیدانستم کجا باید پیاده شوم؛ اما نگران هم نبودم. پیش خودم گمان میکردم مأمور قطار به من بگوید که باید پیاده شوم؛ مثلا با صدای بلند اعلام کند: «ایستگاه بعدی، آلپ» (عجب خوشخیالی بودم من!)
یکی ساعتی گذشت و ایستگاهها پشت سر هم گذشتند که کمکم دلواپس شدم که نکند …؟ تصمیم گرفتم از او بپرسم. داشتیم از یک ایستگاه رد میشدیم که مأمور را جلوی در قطار پیدا کردم. من زبان آنها را بلد نبودم و با زبان مادری خودم، اسپانیولی پرسیدم و او به انگلیسی بریدهبریده جواب داد.
گفت «همین ایستگاه بود.» به سکوی ایستگاه که داشت بهسرعت دور میشد، اشاره کرد و گفت «الان ردش کردی.»
«شما باید ایستگاه بعدی پیاده شوی که دو ساعت بعد و تو ایتالیاست. یک بلیت دیگه بگیری ــ»
«یه بلیت دیگه؟»
مأمور قطار درحالیکه از من دور میشد، گفت «ــ و قطار برگشت را سوار شوی.»
پرسیدم «قطار کی برمیگرده؟» احساس کردم سینهام تیر کشید.
گفت «فردا.»
«چی؟» فریاد زدم. «تو همین ایستگاه قرار بود بیایند دنبالم.»
فقط که این نبود. تو ایتالیا جایی را نداشتم، بمانم! برای هیچچیز برنامهریزی نکرده بودم؛ و پول اضافی هم برای خرید یک بلیت دیگر نداشتم، و یا برای اقامت در هتل. همین دیشب را تو ایستگاه قطار خوابیده بودم و باور کنید حاضر نبودم یکبار دیگر آن تجربه تکرار شود؛ بنابراین با آن حال بههمریخته و حسِ اینکه قطار دارد سرعت میگیرد، دنبال مأمور قطار راه افتادم که داشت از میان ردیف باریک وسط صندلیها رد میشد.
پرسیدم «حالا من باید چهکار کنم؟ چهکار باید بکنم؟»
مردی که همان نزدیکی نشسته بود و آن حالت هول و هراس مرا میدید، گفت «بپر!» برگشتم و نگاهش کردم. جدی بود. ناگهان سایر مسافران هم به او ملحق شدند و همگی ترغیبم کردند که بپرم؛ حتی مادربزرگها! من هم به این راهکار بدیل فکر کردم و با سرم گفتم، باشه! آنها ساکهای مرا از قفسه بالای صندلیام قاپیدند و کمکم کردند بهطرف در بیایم. من در را باز کردم و زمین را دیدم که سریع رد میشود و پریدم!
بله، البته که ترسیده بودم، اما در آن وضعیتِ پراضطراب به دلیلی خیلی عجیب، فکرِ اعتراف به شکست و درخواست پول از والدینم برایم بدتر از آن بود که کار را با یک پرش تمامعیار تمام کنم!
مأمور قطار باید یکّه خورده باشد. او یا یکی دیگر دستگیره توقف اضطراری قطار را کشیده بود. قطار با صدای قیژ توقف کرد و مأمور قطار سرش را از پنجره بیرون آورد و سراسیمه یکچیزهایی را فریاد زد که من متوجه نشدم چه بودند. بهجز کلمه آخرش که «بیمارستان» بود. سرم را به نشانه «نه» تکان دادم و با تکان دست راهیشان کردم. هیچیک از استخوانهایم نشکسته بود. بلند شدم و با شرمندگی (آخه، همه مسافرانِ قطار از پنجرهها نگاهم میکردند)، خودم را تکاندم. وسایلم را برداشتم و یک کیلومتری را بهطرف ایستگاه برگشتم.
خوب! شاید این کار عاقلانهای نبود. وقتی به ایستگاه رسیدم متوجه شدم موقع افتادن، پلیور کَتوکلفتم که تمام مدت روی دستم بود پاره شده یک خراش طولی هم روی دستم بود که زخمش عمیق نبود، اما کوههای آلپ شکوهمند بودند؛ درست همانجا!
فریزیا پرودرو اصلاً کلمبیایی است. او دختر جسور لاتین تبار است که باورهای قدیمی و احمقانه را قبول ندارد که زنان را از تنهایی سفر کردن بر حذر میدارد. او اکنون دختر کوچولو و دوستداشتنی خود را یک زن ماجراجو و جسور بار میآورد.