جلوی هیشکی کم نیار!
جمعهها روز ما بود. آخه جمعهها مادربزرگم که هنوز هم نوشگاه مهمانخانهی متعلق به پدربزرگ و خودش را اداره میکرد، بعد از بستن آنجا مرا به خانهشان میبرد. پدرم هم در مهمانخانه کار میکرد. من و والدینم در آپارتمان بالای آنجا زندگی میکردیم؛ اما نه تعطیلات آخر هفته! تعطیلات در آشپزخانهی نارنجیرنگ مادربزرگ مینشستیم، ذرت و نخودفرنگی پوست میگرفتیم و قصه میگفتیم. من در انتظار نیمهشبهای جمعه میماندم و با ساک بولینگ خاکستری روی پلهها منتظر میایستادم تا اون پایین صدای گرامافون قطع شود و مادربزرگم بیاید و باهم بپریم تو ماشین حمل نوشیدنی او و به خانه آنها که پنج دقیقه بیشتر ازآنجا فاصله نداشت برسیم تا شب را در خانه مادربزرگم بخوابم.
تا اینکه یکشب یک شخص غریبه، این عادت خاطرهانگیز ما را به هم زد؛ یک غریبه با آرم و آژیر!
وقتی مردم مرا میبینند، بخصوص حالا که بزرگتر شدهام، میگویند که من چقدر شبیه مادربزرگم هستم؛ اما تشخیص این شباهت برای بعضیها در وهلهی اول مشکل هست. شاید به این خاطر که آنها انتظار دارند رنگ پوست و جنس موهایمان هم شبیهِ هم باشد؛ اما من اینها را از مادر سفیدپوستم به ارث بردهام. به گمانِ مادربزرگم، افسر پلیس هم آن شب به همین علت به ما مشکوک شد و جلوی ما را گرفت. چون فکر کرده ممکن است او یک دختر پنجساله را دزدیده باشد!
این جای ماجرا، همانجایی است که او روایتش را شروع میکرد: «…اونها ما رو کنار کشیدند و یک افسر پلیس، درحالیکه نور چراغقوه را روی صورتم انداخته بود، شروع به پرسوجو از من کرد. از من سؤال کرد و بعدش هم راجع به تارا پرسید…»
چیزی که مادربزرگم موقع تعریف این ماجرا به آن اشاره نمیکرد، احساسی است که او از نور کورکنندهی چراغقوه روی صورتش داشته است. تحقیرکننده نیست که صرفا به خاطر رنگ پوستت چنین مورد سوءظن و سؤال قرار بگیری؟ شاید هم ترس برش داشته، چون میدانسته (در دههی ۷۰)، شب دیروقتها در خیابانهای خلوت چه بلاهایی سر سیاهپوستان میآوردند. من احساسی را که او داشته، درک میکنم.
آنچه او میگوید تارا را به تصویر میکشد؛ تارایی که من شدم. «تارا هم بچهای نبود که ساکت بنشیند و روی صندلی ورجهوورجه میکرد، در اون موقع پرید جلو»، _در اینجای ماجرا مادربزرگم ادای مرا درمیآورد که کجکی پلیس را نگاه کردهام و با تشر گفتهام: «چیکا میکنی؟ چراغو گرفتی تو صورت مامبزرگم. بکش اینو از رو مامبزرگم.»
«فکر کنم اینطوری حالیشان شد که تو رو از کسی ندزدیدم.» این جملهای بود که آخرین بار که داستان را از زبان مادربزرگم شنیدم، گفت. در این قسمت، او دیگر جلوی خندهاش را گرفت و گفت که پلیس شرمنده و بهتزده به او شببهخیر گفته و بهطرف ماشین آژیردارش برگشته است.
من ماجرا را به خاطر ندارم، ولی میدانم که مادربزرگم راست میگفته. و مهمتر از همه اینکه، او در مورد من حق داشته و این ماجرا تارایی را نشان میدهد که قرار بود اینطوری بزرگ شود: تارایی که کم نیاره و جلوی حرف زور در بیاد.
تارا بتس، “نگارش مبتکرانه” آموزش میدهد، از اعضای انجمن نقد شعر و از مجریان برنامههای ماهانه تریبون آزاد زنان شیکاگو است. در حال حاضر روی کتاب شعر در بارهی آیدا بی.ولز[۱] کار میکند. بااینکه دیگر خیلی وقت است که خانه مادربزرگش نمانده، اما او اجازه نمیدهد کسی با مادربزرگش یا هیچ زن دیگری برخورد ناشایستی داشته باشد.
[۱] زن آفریقاییتباری که روزنامهنگار، جامعهشناس و … و از اولین رهبران جنبش حقوق مدنی در آمریکا بوده است. [م]