شب نجاتِ مامان، یا شب از دست رفتنِ کودکیام!
ـ عزیز دلم، بیدار شو! پاشو… پاشو عزیز دلم!
ـ چی شده، مامان؟ آخه بگو چی شده؟
ـ بلند شو، عزیزم. کیمونوتو بپوش، بریم. من برادرت رو برمیدارم. زود باش.
ـ چی؟ آخه کجا میریم؟
ـ دختر خوبی باش و به حرف مامان گوش بده. به مامان کمک کن. خواهش میکنم. دخترکم. کمکش کن!
صدایش مضطربتر شد. مستأصلتر از آن بود که تا آن موقع دیده بودم. فکر کردم: حتما دوباره دعوایشان شده و حالا نصف شبی بازهم باید “میرفتیم”. ولی قبلاً اگر باعجله لباس عوض میکردیم، این دفعه فقط روبدوشامبر برادر کوچکم را پوشاند و بعد دمپاییهایش را، و از من هم خواست همین کار را بکنم. من هم اطاعت کردم. تا از خانه بیرون نرفته بودیم و ازآنجا دور نشده بودیم، نمیشد باهاش صحبت کرد. فکر کردم مثل همیشه داریم به یک دکهی تلفن میرویم که منتظر یک تاکسی یا یک دوست بایستیم تا بیاید و ما را ببرد. آنجا میتوانستم باهاش حرف بزنم.
رفتیم تو خیابان. آسمان صاف و پرستاره بود و شب ساکت و سرد گزنده. بهندرت تابستان تایوان چنین خنک میشد. به نظر میرسید همه چیز و همهکس برای همیشه از جهان رخت بربسته باشد.
مامان که برادرم را در میان بازوانش گرفت بود، باعجله راه میرفت؛ اما بهرغم تلاشی که میکرد کفشهای پاشنهبلندش مانع تند رفتنش بود. مویه میکرد. با همان صدایی که همیشه از آن میترسیدم؛ صدایی که از تاریکترین و ناشناختهترین اعماق جانش برمیآمد. بیوقفه مینالید و نیمه به چینی، نیمه به انگلیسی شکستهـبسته نق میزد که چقدر از او متنفر است، که دیگر نمیتواند تحمل کند، دیگر صبرش سر آمده، که دیگر نمیخواهد زنده بماند. وقتی باعجله از دکهی تلفن رد شد، من کنارش تقریباً میدویدم. سعی کردم سرعت قدمهای یک دختربچهی ششساله را با او هماهنگ کنم. توی سرم غوغا بود: کجا میریم؟ من باید چکار کنم؟ چی بگم؟
به ریلهای راهآهن نزدیک میشدیم که ناگهان متوجه موضوع شدم. اون به آخر خط رسیده بود. میدانستم سالهایی را که او را به دیوار کوبیده بود، چاقو زده بود، با اسلحه تهدید کرده بود؛ سالهایی که مشت و لگد خورده بود، استخوانهایش شکسته یا رباطهایش پاره شده بود؛ کتکهای منجر به سقطجنین، همه و همه، او را به چنین استیصال و عصبانیتی کشانده بود که من حالا شاهدش بودم. خونریزی، کبودی و کوفتگی، ترس و بدبختیِ روزبهروز و سالبهسال درنهایت ما را به آن ریلهای راهآهن کشانده بود.
با فروکش کردن لحن آتشینش صدایش واضحتر شد و مخاطب پیدا کرد. درماندگی، جای خود را به لحنی متقاعدکننده داد. حرفهایش به طرز خوفناکی بهقصد ترغیب من ادا میشد.
ـ خب عزیزم، ما دیگه نمیتونیم اونو تحمل کنیم. دفعهی بعد برمیگردیم و از اول شروع میکنیم؛ یک زندگی بهتر از اینیکی. خب؟ برای همیشه اونو ترک میکنیم. دیگه نمیتونم طاقت بیارم. مامان این دفعه برای تو و برادرت پدر بهتری پیدا میکنه. باشه عزیزم؟
“دفعهی بعد” معمولاً برای بودائیهایی نظیر مادرم به مفهوم زندگی بعدی است. و آن شب برای مادرم معنی رهایی را هم داشت.
همهچیز از حرکت ایستاد. زمان منجمد شد و اولین چیزی که درنهایت در ذهن من شکل گرفت این بود که من فقط شش سالم است. من آمادهی مردن نبودم. تصوری بهتر از این نبود که ما سه تا برای همیشه اونو ترک میکردیم تا یک پدر دیگر داشته باشیم؛ یک پدر خوب. اما، نه! من آمادهی رفتن نبودم؛ هنوز نه!
وقتی به استدلال جنونآمیز او گوش میدادم، متوجه شدم زمین زیر پای ما به لرزه افتاده و آن صدای تلقتلق دوردستها دارد نزدیک میشود. به وحشت افتادم.
ـ مامان صبر کن. نه، نه. همه چی درست میشه. لازم نیست ما بمیریم. میتونیم ترکش کنم. همینالان این کار رو میکنیم. لازم نیست بمیریم.
بهش نگاه کردم. «مامان، من نمیخوام بمیرم!»
سرش را آرام به نشانهی اینکه متوجه منظور من شده، تکان داد؛ اما نیمه موافق بود. برادرم را روی دستش بهطرف من آورد.
ـ خیلی خب، مامان تنهایی میره.
دوباره شروع کردم، «نه مامان، نه. درست میشه. خواهش میکنم. درست میشه. تو نباید بمیری. فقط ترکش کن. تو نمیخوای بمیری؛ میدونم که نمیخوای. اگه تو بمیری، اون برنده میشه. ما رو ترک نکن. ما رو با اون تنها نذار.»
درحالیکه برادرم از گردنم آویخته بود، التماس میکردم و داشتم سعی میکردم نذارم اون سُر بخوره و از بغلم بیافته. اشک و آب از چشم و بینی روی صورتم روان بود. مچ دستش را گرفته بودم و میکشیدم. او داشت ذرهذره به ریل نزدیکتر میشد.
ـ مامان، خواهش میکنم… منو تنها نذار. خواهش میکنم. همهچیز درست میشه. خواهش میکنم. التماس میکنم. دوستت دارم. من ازت مراقبت میکنم. قول میدم. قول میدم.
با قولی که به او دادم، بالاخره تسلیم شد.
از نزدیک ریل کنار آمد و دراز به دراز روی زمین ولو شد. درحالیکه داشت ضجه میزد، شیونهای رنج و عذاب او همهی اطراف را پر کرد و به خانههای مجاور رسید. اما کسی برای کمک نیامد. من وحشتزده، اما آسودهخاطر ایستاده بودم و تماشاگر هقهقهای عاجزانهی او بودم. قطار با سرعت رد شد، چنان نزدیک که اگه دست دراز میکردیم، دستمان بهش میرسید.
این اولین باری بود که من زندگی مادرم را نجات میدادم.
از آن لحظه به بعد میدانستیم که به مدت نامعلومی خود را در چنگ اهریمنی گرفتار کردهایم که چنان ناامیدانه میخواستیم از او خلاص شویم. مادرم گیر افتاده بود و محکوم بود تا به خاطر فرزندانش بارها و بارها کتکهای او را تحمل کند. و این وظیفهی من بود که بعدازآن حامیاش باشم. حتی اگر این کار به بهای از دست رفتن کودکیِ معصومانهی من تمام میشد. میدانستیم که فقط همدیگر را داریم و هیچکس دیگری نبود تا به ما کمک کند.
گاهی میتوانستم جلوی یکمشت را بگیرم و چند مشت هم حواله کنم. جلوی اسلحه را بگیرم یا جلوش دربیام. گاهی میتوانستم غائله رو ختم بدم، اما اغلب موارد و تقریباً همیشه او را تا حد مرگ میزد و بهصورت یک تودهی خونینومالین، گریان و هراسان در یکگوشه رها میکرد. بااینحال، من هیچگاه دست از تلاش برای نجات جان مامان دست برنداشتم!
بالاخره از او طلاق گرفت، قبل از آنکه من به دوران نوجوانی برسم، و ما را از قولی که به هم داده بودیم رها کرد. الان اون مرده و من و مامان هر دو میدانیم که صرفاً باید از آزادی و آرامشی که نصیبمان شده بهره ببریم؛ چیزی که آن موقعها برای ما بسیار دستنیافتنی مینمود.
اگر از نزدیک گوش کنید، هنوز هم میشود از لحنِ مامان گفتن من، و دخترم گفتنِ او پی به راز ما برد!
دی. اچ. وو نوشتهی خود را به تمام مادران و دخترانی پیشکش کرده که از وضعیت مشابهی رهایی یافتهاند؛ یا فردِ دیگری را از چنین وضعیتی نجات دادهاند و یا کسانی که هنوز نیاز به یاری دارند. امروزه دیگر نباید کسی چنین مورد بدرفتاری قرار گیرد. امروزه هستند کسانی که میتوانند به چنین افرادی کمک کنند.